دوباره دوچرخه سواری

با درود بسیار فراوان خدمت تمامی دوستانی که یادی از من کردن و تمام دوستانی که یادی از من نکردن

اکنون که دارم این سخن رو می نویسم اولین سخن من در سال 1391 هستش.

پرسشی که در اینجا از خودم هم دارم اینه که چرا تاکنون که بشه آخرای سومین ماه سال سخنی نگفتم و ننوشتم؟

پاسخ این که: هیچگونه فعالیت قابل گفتن نداشتم. یعنی مثل بچه ای که تازه دوچرخه سواری یاد گرفته و به حرف بزرگتراش خوب گوش داده، تا سر کوچه رفتم و برگشتم!

تـــــــــــــــا اینکه؛

روز پنجشنبه 1391/03/18 بدجور هوس دوچرخه سواری کردم.

وسایلی هرچند مختصر تهیه کردم.

صبح روز جمعه 1391/03/19 ساعت 7:00 صبح شروع به حرکت به سمت یکی از شهرستان های اطراف تبریز به نام صوفیان کردم.

پس از گذشت ساعت ها! مسیری 50 کیلومتری رفته بودم که تو باند مخالف دو نفر سایکلتوریست دیدم که ...! دارن دست تکون میدن.

چون جاده دو بانده بود و گاردریل، محلی برای دور زدن نداشت، مجبور شدم حدود 500 متر دیگه رکاب بزنم تا به دوربرگردانی دست ساز برسم و با تمام نیرو رکاب بزنم تا به این دو سایکلتوریست برسم.

ولی وقتی که سایه شون رو از دور دیدم و احساس کردم که دارم بهشون میرسم با شگفتی دیدم که یکی از دوچرخه ها کنار جاده پارک شده و دیگری کنار گاردریل وسط جاده و سه نفر سرگرم گفتگو با دوچرخه ای در سمت دیگر گاردریل!

من هم دوچرخه گرانقدر رو کنار جاده پارک کردم و به سمت این سه نفر در وسط جاده رفتم.

سر و روی و دوچرخه ها خبر از این میداد که هر سه خارجی تشریف دارن.

یکی که تابلو چینی بود و از سمت تبریز می آمد و دیگران زن و شوهری سوئیسی بودند که از سمت مرند می آمدند.

کمی احوال پرسی کردم و خوش آمد گفتم و شروع به پرسش که از کجا اومدن و به کجا چنین شتابان؟ (گون از نسیم پرسید )

فرد چینی بنام Fengyan Du از چین اومده بود و میخواست به آفریقای جنوبی بره (شوربختانه نگاره ای ثبت نشد)

زن بنام Fabienne و مرد بنام Ruedi که زن و شوهر بودن و از سوئیس اومده بودن و می خواستن به مغولستان برن.

با فرد چینی خداحافظی کردیم ولی با زن و شوهر همرکاب شدم تا تبریز.

بردمشون به کمپ ایرانگردی و جهانگردی مستقر در  ائل گلی (شاه گلی) و براشون چادر اجاره کردم. البته می خواستن که چادر خودشون رو برپا بکنند ولی اختلاف قیمت ناچیزی بین بودن و نبودن بود که راضی به اجاره چادر شدن. 15 هزار تومن برای شبی، کرایه بها بود. ایشون 2 شب اقامت خواستن و 30 هزار تومن پرداخت کردن که البته نسبت به امکانات موجود در کمپ زیاد گرون نیست.

امکانات کمپ برای ایشون شامل: چادر+ دو عدد تختخواب+ یک میز کوچک و دو عدد صندلی+ حمام و دستشوئی اختصاصی کمپ و مهمتر از همه امنیت عالی.

پس از اینکه چادر اجاره شد و خیالشون ار بابت شب مانی راحت شد، دلشون ضعف رفت واسه نهار گرم. ساعت 16:30 بود!

بردمشون به غذاخوری که دور استخر ائل گلی هستش و سفارش جوجه کباب دادن. من هم پس از اینکه باهاشون واسه روز شنبه 1391/03/20 ساعت 16، قرار گذاشتم که بیام دنبالشون و بریم واسه گردش داخل شهر، برگشتم سمت خونه.

ساعت 16 روز شنبه همراه وحید، سر قرار بودیم ولی خبری از این مهمونا نبود. رفتم از پذیرش کمپ پرس و جو کردم و اونا بهم گفتن که از کمپ خارج نشدن.

ساعت شد 16:10 دقیقه و من که از قسمت پذیرش تازه خارج شده بودم، وحید خبردارم کرد و گفت: کمال ببین اونا هستن که دارن میان؟

من برگشتم و نگاه کردم و دیدم بله خودشونن. رفتم باهاشون چاق سلامتی کردم و واسه دیر کردنشون بهشون گفتم ساعت شما عقبه یا ساعت من جلو، که دیدم نه، ساعت هر دومون هیچ اختلافی نداره و اونا به خاطر دیر کردنشون پوزش خواستن

نوت بوکشون رو به امانت تحویل دفتر پذیرش دادن و به من گفتن که یه رستوران خوب برای نهار میخوان و اینکه نمی خوان زیاد از محوطه ائل گلی دور بشن واسه اینکه وسایلشون تو چادر مونده و ...!

منم گفتم که بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه و زود برمیگردیم.

ازم خواستن که یه غذای سنتی ایرانی بهشون معرفی کنم. منم آبگوشت رو بهشون پیشنهاد دادم ولی چون از وقت نهار گذشته بود، پس نتونستن آبگوشت بخورن و در مقابلش چلوکباب خوردن با پیاز و سماق و البته بدون دوغ!

فقط نمیدونم کلمه "چای" رو کجا یاد گرفته بودن که همش چای می خواستن

من بهشون گفتم همراه غذا کدوم نوشیدنی رو می خوان که پاسخ شنیدم: چای و نه Tea

منم گفتم که چای بعد از غذا و بجاش کولا خواستن.

کوتاه سخن اینکه، غذاشون که تموم شد و چایی رو خوردن، به سمت کمپ حرکت کردیم.

دیگه فرصت نشد شهر رو نشونشون بدم و برگشتیم کمپ ائل گلی.

از سوپرمارکت هم بلغور! و خرما و شامپو گرفتن. نکته جالب اینجا بود که بیشتر خوراکی هایی که نشونشون میدادم با توجه به کالری انتخاب میکردن. ولی به نظرتون ما ایرانیها چطوری خوراکی مون رو انتخاب می کنیم؟

بله. برگشتیم کمپ و خداحافظی کردیم و آرزوی سفر خوش براشون کردم و Baybay!



Fabienne، من و Ruedi



من و دوچرخم






فرم های ثبت ساعت سفر مشهد

با درود فراوان خدمت دوستان و همراهان عزیز

از فرمهای ثبت ساعتی که تو پلیس راه ها ارائه می کردیم اسکن گرفتم که اینجا قرار میدم تا دوستان بیشتر آشنا بشن.

فرم ثبت ساعت (رو) (برای بزرگنمایی کلیک نمایید)


فرم ثبت ساعت (پشت) (برای بزرگ نمایی کلیک نمایید)

سفر به مشهد ۱۲

با سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان

امروز آخرین روز رکاب زدن به سمت مشهده. البته بعد از اینکه به مشهد رسیدیم، 3 روز در مشهد بودیم. از ساعت 17، 5/25 تا ساعت 12، 5/28 که اونم براتون می نویسم.

و حالا بریم سراغ ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/25):

شب رو تو شهر فاروج گذروندیم. صبح ساعت 6 بیدار شدیم و تا ساعت 7 تمام وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم. هوا خنک و جاده آروم بود.

داشتیم به طرف قوچان می رفتیم که 30 کیلومتر با فاروج فاصله داره. تو راه از کنار مجتمع دوچرخه سازی قوچان (B.I.C.G) که همون تولید کننده دوچرخه های دماوند هستش عبور کردیم.

ساعت 7:50 دقیقه تو پلیس راه قوچان ثبت ساعت کردم.

تا چناران رکاب زدیم. ساعت 11:50 دقیقه تو پلیس راه چناران ثبت ساعت کردم. اینم بگم که اینجا آخرین پلیس راهی بود که ثبت ساعت کردم.

چون صبحانه هم نخورده بودیم، تصمیم گرفتیم که تو چناران یه نهار توپ بخوریم. پس دنبال یه غذاخوری گشتیم و یه آبگوشت کبابی گیرمون اومد. رفتیم داخل و سفارش دادیم. من کباب خوردم و وحید و چیما آبگوشت. جاتون خالی.

اومدیم بیرون و یه کامیون پر از خربزه دیدیم و گفتیم تا دلی از عزا دربیاریم. وحید و چیما زیر سایه درختی نشستن و منم رفتم تا خربزه بگیرم که فروشنده که پشت کامیون بود با دیدن لباسام بهم گفت: دوچرخه سواری؟ کجا میری؟ منم خندیدم و گفتم: یه نفر نیستم و سه نفریم و با دست به چیما و وحید اشاره کردم و ادامه دادم از تبریز اومدیم و داریم میریم مشهد. فروشنده هم با یه ای ول یه خربزه مَشتی پیدا کرد و بهم داد. خلاصه جاتون خالی خربزه رو زدیم تو رگ و شروع کردیم به رکاب زدن.

هوا یا زیاد گرم نبود یا ما زیاد گرم این شده بودیم که برسیم مشهد و گرمای هوا رو حس نمی کردیم.

خلاصه با دیدن تابلوهای کیومتر شماری که فاصله ما تا مشهد رو نشون میداد شوق ما برای رسیدن بیشتر می شد و باعث می شد که تندتر رکاب بزنیم.

به وحید گفته بودم که اگه تابلوی 15 یا 10 کیلومتر تا مشهد رو دیدیم جلوش یه عکس به عنوان سند بگیریم. همچین رکاب می زدیم که فاصله بینمون زیاد شده بود، طوریکه اگه یکیمون می ایستاد ده دقیقه طول می کشید تا نفر پشت سر برسه

همینطور که رکاب می زدم جلوی تابلوی 45 کیلومتر تا مشهد ایستادم و منتظر شدم تا وحید و چیما هم بیان. وقتی رسیدن به وحید گفتم اینجا یه عکس بگیریم، جلوتر اگه باز تابلویی دیدیم بازم عکس میگیریم و جلوی تابلو ایستادیم و چیما ازمون عکس گرفت.

دوباره شروع کردیم به رکاب زدن. تو جاده دیگه تابلویی ندیدیم و خدا رو شکر کردیم که همونجا یه عکس یادگاری گرفتیم و گرنه....!

یواش یواش مناطق صنعتی مشهد شروع شد. چیما که جلوتر از ما رکاب می زد جلوی یه موز فروشی ایستاد و وقتی ما رسیدیم یه کیلو موز گرفتیم و نفری سه تا موز رسید. من و وحید موزا رو خوردیم و پوستاشو پرت کردیم اونطرفتر. ولی چیما پوستاشو نگه داشته بود. بهش گفتم اینا رو می خوای چیکار؟ گفت اینجا سطل آشغال نیست می برم بریزم تو سطل آشغال

وای خدای من! اینا به چه چیزایی فکر میکنن ما به چی!

منم که دیدم کار از کار گذشته شروع کردم به تفسیر! پوست میوه تو طبیعت قابل تجزیه است و ...!

آخر سر به چیما قبولوندم که پوست موزها رو پرت کنه و اونم با چه شوقی اینکار رو انجام داد!!!

بهم گفت: اگه اسپانیا بود و کسی می دید که داری آشغال می ریزی فلان قدر جریمه میشی و ...

گفتم: اینجا ایران است!!!

خلاصه هر چی رکاب می زدیم انگار جاده کش میومد. درست مثل روز اولی که داشتیم از آستارا به سمت بندر انزلی رکاب می زدیم. جلوی یه مسجد برای استراحت و آبخوری ایستادیم.

بیشتر از 10 کیلومتری به مشهد نمونده بود. کم کم مناطق صنعتی تبدیل می شد به مناطق مسکونی.

بالاخره رسیدیم. اولین میدان شهر. ساعت حدود 5 بود. از یه مامور راهنمایی و رانندگی آدرس تربیت بدنی مشهد رو گرفتیم و ایشون هم دقیق راهنمایی کرد. رفتیم و پیدا کردیم. نامه مربوط به مشهد رو برداشتم و رفتم به سمت نگهبانی تربیت بدنی مشهد. نگهبانی رو پیدا نکردم. رفتم تا از نگهبان اداره بغلی بپرسم که بهم گفت نگهبانی همینجاست!

گفتم پس اونور کجاست؟ گفت که اونور ورودی استادیومه و تابلو اداره رو اشتباهی اونجا زدن.

خلاصه نگهبان بهم گفت: شما باید برید خوابگاه ورزشکاران و آدرسش رو بهم داد. خداحافظی کردم و رفتم پیش وحید و چیما و جریان رو گفتم و راه افتادیم. داشتیم دنبال تابلوها می گشتیم که یه پسر دوچرخه سوار کنارمون ظاهر شد و شروع کرد به سوال و جواب. بهش گفتم که می خوایم بریم خوابگاه ورزشکاران به این آدرس.

اونم گفت که از یه راه نزدیکتر ما رو می رسونه. خلاصه تو خیابونای مشهد گشتی هم زدیم و بعد کلی راه! رسیدیم به خوابگاه. از اون پسر خداحافظی کردیم و من و وحید رفتیم داخل.

مسئول خوابگاه اولش بهمون گفت که نمی تونه اتاق بده ولی نمی دونم یهو چی شد، دلش سوخت یا چیز دیگه؟!؟ گفت که بیشتر از سه روز نمی تونه اتاق بده و برای سه روز ده هزار تومن هم پول می گیره. من و وحید خوشحال شدیم و قبول کردیم و کلید اتاق رو گرفتیم. فوری وسایلمون رو بردیم داخل و خواستیم بریم حموم که دیدیم حموم شلوغه. چرا؟

چون یه تیم بیسبال از استان گلستان اومده بودن برای مسابقه و اونا بعد از تمرین اومده بودن تا دوش بگیرن. چاره ای نبود. لباس به دست منتظر شدیم تا یه کابین خالی بشه!

تو سه روزی که تو مشهد بودیم رفتیم حرم امام رضا(ع) و تو شهر گشتیم و به حساب چیما کلی آب میوه خوردیم

یه روز دیدم چیما یه نایلون بزرگ دستشه و بهم گفت که بریم لباس شویی (laundry). لباساشو می خواست بشوره! رفتیم داخل و به صاحب خشک شویی گفتم که لباس برای شستشو داریم که پرسید چیه؟ منم گفتم لباس دوچرخه سواری و لباس زیر و از اینجور چیزا که گفت: به دستور اماکن (به دستور حاکم بزرگ Miti Komon)لباس زیر که اصلا حرفشم نزنید، لباس دوچرخه سواری هم لباس زیر محسوب می شه!

به چیما گفتم و اونم هم گفت که تا ترکیه، همه لباساشونو تو اینجور جاها می شورن. باز بهش گفتم: اینجا ایران است!!!

خلاصه برگشتیم خوابگاه و بهش تاید دادم تا خودش با دستای خودش لباس هاشو بشوره.

یه بار هم برای چیما از کنسولگری ترکمنستان ویزا گرفتم که به خاطر اینکار کلی از من تشکر کرد. جریان اینطوری شد که صبح بهم گفت که می خواد ویزای ترکمنستان بگیره. آدرس کنسولگری رو از نگهبان خوابگاه گرفتم و رفتیم. اونجا خود چیما رفت جلو و از یه پنجره کوچیک کمی با مامور ویزا حرف زد و ناراحت برگشت. پرسیدم چی شد؟ گفت: مامور انگلیسی بلد نیست حالا من چیکار کنم! دوباره باید برگردم تهران و از طریق سفارت ویزا بگیرم و ...

خلاصه خیلی ناراحت شد

رفتم جلو و به مامور گفتم که این دوست من ویزا می خواد. پاسپورتشو گرفت و نگاه کرد و گفت که هزینه اش 47 هزار تومن میشه. دلار و یورو قبول نمی کنیم و برید سر خیابون یه صرافی هست. رفتیم صرافی و چیما بهم یه صد دلاری داد تا تبدیل(exchange) کنم. دوباره برگشتیم کنسولگری و عرض 10 دقیقه ویزای چیما برای ترکمنستان صادر شد و به خاطر همین چیما کلی خوشحال شد

بله روزا تند و تند گذشت و وقت رفتن چیما شد. وسایلشو جمع کرد و من و وحید هم برای همراهی تا ابتدای مسیر سرخس و مرز ترکمنستان رفتیم و راه رو بهش نشون دادیم و بعد کلی روبوسی و بغل کردن همدیگه به راه انداختیمش تا بره

ما هم برگشتیم به سمت خوابگاه. هر دوتامون احساس می کردیم که یه چیزی رو گم کردیم، خوب چیکار میشه کرد! شاید روزی دوباره همدیگه رو دیدیم.

ما هم اول رفتیم راه آهن، برای دوچرخه ها جا بود ولی برای ما نه! بهمون گفتن بعد ساعت 15 برگردید تا وسایلتون رو تحویل بگیریم. رفتیم ترمینال و دو تا بلیط اتوبوس به سمت تبریز برای فردا ساعت 12 ظهر گرفتیم. برگشتیم خوابگاه و دوچرخه ها رو باندپیچی کردیم درست مثل روز اول و وسایلی رو که لازم نداشتیم تو یه کیسه بزرگ جا دادیم و رفتیم انبار راه آهن. بعد کلی تو صف ایستادن دوچرخه های نازنین رو تحویل دادیم. 28 هزار تومن و دو هفته دیگه از انبار راه آهن تبریز تحویل بگیرید. خیالمون که از بابت دوچرخه ها راحت شد برگشتیم و بعد کمی استراحت تصمیم گرفتیم که شب رو حرم باشیم. پس رفتیم حرم. تا ساعت 1 نیمه شب نشسته بودیم ولی بعدش کم کم خوابمون گرفت. تا کمی چشممون گرم میشد خادما بیدارمون می کردن. خلاصه این وضعیت تا وقت اذان صبح ادامه داشت تا اینکه دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم داشتم از بی خوابی بیهوش میشدم. به وحید گفتم من می رم خوابگاه و برگشتم. وحید هم یه کم بعد من برگشت خوابگاه و گفت که نتونسته تحمل بکنه. خلاصه تا ساعت 11 خوابیدیم و کمی که حالمون جا اومد بلند شدیم تا برای رفتن به ترمینال آماده بشیم. کمی نون و پنیر خوردیم و و وسایلمون روجمع کردیم و از اتاق اومدیم بیرون. رفتم تا کارت شناسایی که به نگهبان خوابگاه داده بودیم بگیرم. بعد کلی تشکر و قدردانی کارت + 10هزار تومن پولی که روز اول به نگهبان داده بودم بهم برگردوند. ما هم از اینکار خوشحال شدیم 

رفتیم ترمینال و ساعت 13 اتوبوس حرکت کرد و فرداش ساعت 14،تو تبریز از اتوبوس پیاده شدیم.


خوب دوستان اینم آخرین قسمت سفرنامه مون.

به امید خدا اگه باز سفری انجام بشه بازم براتون می نویسم ولی تازه ی تازه و داغ داغ، نه مثل این سفرنامه ای که خاک گرفته بود. منتظر نظرات و پیشنهادات و انتقادات سازنده تون هستم.


به امید سفری دیگر و سفرنامه ای دیگر

فعلا بای بای


سفر به مشهد ۱۱

با سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز

ممنون از نظراتتون

داریم رکاب می زنیم(1386/5/24):

سفرنامه به اونجا رسید که شب رو تو زورخانه شهر زیبای بجنورد خوابیدیم. صبح ساعت 7 بیدار شدم. وحید و چیما هنوز خواب بودن. کمی به سر و صورتم صفا دادم. وحید و چیما هم بیدار شدن و رفتن از گود زورخانه عکس بگیرن. تو همین لحظه شنیدم کسی در زورخانه داره باز می کنه. چون در رو از پشت قفل کرده بودیم واسه همین شروع کردن به در زدن و صدا کردن. وحید و چیما هم به صدای در اومدن تا ببینن چه خبره.

 سر و وضعمون رو مرتب کردیم و دوچرخه ها رو از پشت در کشیدیم کنار و در رو باز کردیم. چند تا جوان بجنوردی از اعضای زورخانه بودن که برای جلسه اومده بودن اونجا. از دیدن ما اول جا خوردن ولی فوری شروع کردن به سوال پیچ کردن و خوش و بش.

وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون از زورخانه. از یکی از بچه ها آدرس یه دوچرخه سازی رو گرفتیم تا دوچرخه چیما رو تعمیر کنیم. رفتیم و پیداش کردیم. حدود یه ساعتی طول کشید تا دوچرخه چیما تعمیر شد. ساعت شده بود 11 و ما هنوز از شهر خارج نشده بودیم. به پارک بجنورد رسیدیم. از مغازه ای وسایل صبحانه گرفتیم و داخل پارک یه ساعتی برای صرف صبحانه اتراق کردیم.

بعد از اون شروع کردیم به رکاب زدن.

50 کیلومتر بعد رسیدیم به شهر شیروان و رفتم تا پلیس راه شیروان ثبت ساعت بکنم. متاسفانه مامور مربوطه تاریخ و ساعت ثبت رو تو برگه ثبت نکردن. واسه همین دقیق نمی تونم بگم که چه ساعتی شیروان بودیم.

خلاصه تو شهر شیروان 2 تا هندونه گرفتیم و جاتون خالی خوردیم. بعد از اون رکاب زدیم تا 30 کیلومتر بعد به علت پایان روز تو شهر فاروج اتراق بکنیم. ساعت حدود 7 بود. تو چهارراه شهر، وحید رفت از پاسگاه پلیس که وسط میدون بود آدرس محلی رو برای شب مانیمون بپرسه. من و چیما هم کنار پاسگاه ایستاده بودیم که وحید به همراه رئیس پاسگاه بیرون اومدن و بلافاصله رئیس پاسگاه از من پرسید این دوستتون از کجا اومده؟

بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت: بهش بگو بیاد داخل. باید مدارکش رو بررسی کنیم. به چیما جریان رو گفتم و اونم ویزا و مدارکشو برداشت و رفت داخل. من و وحید ناراحت شدیم که تو این همه شهری تو مسیر اومدیم کسی اینجور برخورد نکرده بود و حالا اینجا تو این شهر کوچیک؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه ما هم رفتیم داخل و تازه فهمیدیم طرف رئیس نیست و نمیدونم چکاره پاسگاه بود، که تلفن رو برداشت و زنگ زد به رئیس پاسگاه و جریان رو گفت. رئیس هم از پشت تلفن گفت که اگه مدارکش کامله مرخصش کن بره!

مدارک رو برگردوند و ما هم اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم که تو نبود رئیس طرف خواست یه کاری بکنه اونم گند زد. سربازای پاسگاه هم با ما خندیدن و ازشون خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.

بدجور گرسنه شده بودیم. واسه همین تصمیم گرفتیم یه شام حسابی بخوریم. برای همین جلوی یه رستوران ایستادیم و بعد اینکه دوچرخه ها رو جابجا کردیم، رفتیم داخل.

جاتون خالی سفارش چلو کوبیده کردیم. ولی باز سر اینکه کی پولش رو بده با چیما بحث کردیم و آخرش چیما گفت اگه اجازه ندیم پولشو اون بده غذا نمی خوره. ما هم ناچاراً قبول کردیم. تو مدتی که برامون شام بیارن چندتا عکس گرفتیم و عوامل رستوران از چیما اسم چند تا فوتبالیست و خواننده اسپانیایی پرسیدن و چیما هم تائیدشون کرد و من و وحید و خود چیما هم کلی خندیدیم این جوونا چیزایی پرسیدن که یقیناً از هر غیر اسپانیایی بپرسی تائید می کنه چه برسه به چیما!

خلاصه شام رو خوردیم و اومدیم بیرون. کمی جلوتر پارکی مشاهده شد. رفتیم داخل پارک و یه جای خالی پیدا کردیم و چادرامون رو برپا کردیم و چیما هم چایی درست کرد و نوش جان کردیم.

بعدش آماده شدیم تا بخوابیم. فردا به امید خدا می رسیم مشهد. پس تصمیم گرفتیم که صبح زود بیدار شیم تا شب رو مشهد باشیم.


آخرین قسمت سفرنامه رو بزودی می نویسم

پس فعلاً بای

سفر به مشهد ۱۰

با سلام

دیگه داریم به آخرای سفر نزدیک میشیم. نمی دونم بعد از این چی بنویسم!؟

عکسها رو هم بزودی آپ می کنم

حالا بریم ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم (1386/5/23):

شب رو جلوی یه کبابی تو یکی از روستاهای مونده به پارک ملی گلستان خوابیدیم. صبح ساعت 7 بیدار شدیم. وسایل رو جمع کردیم و دوچرخه ها رو از حیاط پیرمرد مهربون درآوردیم و به راه افتادیم.

بعد از حدود 10 کیلومتر به ورودی پارک ملی رسیدیم. بله جاده اش بسته بود!

ولی منظره چیز دیگه ای بود. یه جاده که از وسط جنگل میگذره. صدای پرنده ها، آب چشمه ها، برگ درختا تو صبح خلوت جاده یه احساس آرامش عجیب به آدم دست میداد.

 برای استراحت ایستادیم که تو همین حین دیدم چیما داره با دوچرخه اش ور میره رفتم جلو و بهم گفت که توپی وسط دوچرخه اش ایراد پیدا کرده و اذیت می کنه و باید تعمیر بشه. منم بهش اطمینان دادم که تو اولین شهری که بهش برسیم مشکلش رو حل می کنیم.

دوباره شروع کردیم به رکاب زدن. دیگه کم کم از درختان جنگل کم میشد و جاده داشت سربالایی میشد. فهمیدیم که داریم از منطقه گلستان و البرز خارج میشیم. هوا هم بدجور گرم بود. خلاصه همین طور رکاب زدیم تا به یه زائر سرای بین راهی رسیدیم و چون به خاطر سربالایی و باد مخالف خسته شده بودیم ایستادیم. همونجا گفتیم که صبحانه مون رو بخوریم که باز چیما جلو افتاد که من باید صبحانه بگیرم. پس برای هر نفر یه بسته آبمیوه تکدانه با کلوچه گرفت. اونا رو خوردیم و راه افتادیم.

جاده همچنان سربالایی بود و انرژی می گرفت. به یه جایی رسیدیم که فکر کردیم سربالاییها تموم شد. ولی اینجا تازه اول کار بود. بعد از اون سربالایی جاده بیشتر و باد مخالف هم بیشتر می شد. خلاصه با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم به پمپ بنزین رباط قره بیل. کمی آب به سر و صورتمون زدیم و سه تا آب معدنی یخ زده گرفتم. ولی در عرض ۵ دقیقه از شدت گرما صاحب آب جوش شدیم!

دوباره راه افتادیم و طبق نقشه می خواستیم که شب خودمون رو برسونیم به بجنورد. رکاب زدیم و رکاب زدیم تا رسیدیم به سه راهی جاجرم-گرمه که همونجا با دیدن خربزه هوس کردیم که بخوریم. یکی گرفتیم و جاتون خالی نوش جان کردیم. از صاحب غذاخوری که اونجا بود پرسیدیم که تا بجنورد چقدر راه مونده که با جوابش جا خوردیم!

بهمون گفتن که تو مسیرتون سلسله گردنه های آشخانه قرار داره که با دوچرخه واسه خودش یه روز راهه.

تو مسیرمون به شهر آشخانه تو پلیس راه چمن بید ثبت ساعت کردم و وقتی به آشخانه رسیدیم تصمیم گرفتیم که تا بجنورد که بیشتر از 30 کیلومتر نمونده بود با ماشین بریم. پس شروع کردیم به پرس و جو که از کجای شهر می تونیم ماشین پیدا کنیم که هم خودمون و هم دوچرخه هامونو تا بجنورد ببره؟

که بعد حدود نیم ساعت به محلی هدایت شدیم که مثل ترمینال بود و سواری ها به مقصد بجنورد اونجا جمع شده بودن. بعد از کلی سوال و جواب معمول فرصت پیدا کردیم که خواسته مونو ابراز کنیم. یکی از راننده ها گفت که با سواری نمیشه دوچرخه ها رو برد و تو راه جریمه می کنن و باید با وانت بردشون. پس همونجا با یه وانتی صحبت کردیم و قبول کرد 8000 تومن بگیره و دوچرخه ها رو به همراه فقط یک نفر به بجنورد برسونه. ما هم قبول کردیم. دوچرخه ها بعلاوه وحید سوار وانت شدن و حرکت کردن. من و چیما هم سوار تاکسی بین شهری شدیم و بعد حدود نیم ساعت حرکت کردیم. تو راه راننده بهمون گفت که تو مسیر یکی از گردنه های آشخانه، محلی هست که اکثر مواقع دو سه روز بعلت باد شدیدی که تو اون منطقه خاص میاد بسته می شه و اسم اون محل کانال باد نام داره. که از یه دره تشکیل شده و کاملا طبیعی و بدون دخالت انسان بود.

خلاصه بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم به بجنورد و دیدیم که وحید با وانتی مشغول پائین آوردن دوچرخه ها هستند. به اونا کمک کردیم و رفتیم تا دنبال جایی برای خواب باشیم.

یه نکته اینکه تو راه که میومدیم، پلیس راه بجنورد رو رد شدیم و واسه همین تو برگه مون مهر پلیس راه بجنورد رو نداریم.

به وحید گفتم اینجا از اون نامه های تربیت بدنی استفاده کنیم شاید جواب داد. آدرس تربیت بدنی شهر بجنورد رو گرفتیم و خیلی راحت پیداش کردیم. در اصلی بسته بود. تو همین لحظه آقایی که از اونجا رد می شد گفت خونه نگهبان پشت اداره است و ما رو تا اونجا راهنمایی کرد. در زدیم ولی جوابی نشنیدیم. فکر کردیم که باید جای دیگه ای رو پیدا کنیم. بهمون گفتن که هر جا باشن تا ده دقیقه دیگه برمی گردن.

کمی اونطرفتر نون شیرمال پخت می کردن. سه تا گرفتیم و باهاش مشغول شدیم و منتظر شدیم تا اینکه یه آقایی در خونه رو باز کرد و رفت داخل فوری رفتیم و صداش کردیم. اومد و بهش نامه رو نشون دادیم و خواستیم که شب بهمون اجازه اقامت بده. به نامه نگاهی کرد و گفت: نامه لازم نیست شما مهمان ما هستید و قدمتون رو چشم

ما هم کلی تشکر کردیم و ما رو برد تو حیاط پشتی اداره و گفت: شب تو یکی از اتاقهای زورخانه بخوابید ولی زورخانه ساعت 11 تعطیل میشه و شما اون موقع برید. ما هم گفتیم چشم.

زیر اندازامون رو تو حیاط پهن کردیم و ولو شدیم کلی هم به روح اموات نگهبان اداره تربیت بدنی شهر بجنورد فاتحه فرستادیم.

این کار عوض اون کار محصول (مسئول) تربیت بدنی بندرانزلی شد و بعد هر فاتحه به اموات نگهبان تربیت بدنی بجنورد یک ماتحه به محصول تربیت بدنی بندرانزلی نثار کردیم چه نثار کردنی

بله ساعت حدود 9 بود و چیما داشت خاطرات روزانه شو می نوشت و برای ما هم فرصتی پیش اومد تا بیشتر ازش بپرسیم.

37 ساله، مجرد، متخصص کامپیوتر تو یه کارخونه محصولات کامپیوتری کار می کرد، اهل ایالت کانتابریا (Cantabria) اسپانیا بود (ایالتی در شمال اسپانیا)، شهر تورلاوگا (Torrelavega)، خیلی شوخ طبع، در مسیر جاده ابریشم داشت رکاب می زد و مقصد آخر پکن (Beijing) چین بود، 8000 کیلومتر تا بجنورد رقمی بود که کیلومترشمارش ثبت کرده بود، می گفت دو تا سه سایز وزن کم کرده، تو ترکیه یه شلوار گرفته بود ولی براش دو سایز بزرگ شده بود. اسپانسرهای حسابی داشت از جمله: دوستش که تولید کننده لباس ورزشی بود بهش سه دست لباس کامل دوچرخه سواری داده بود هم برای سرما هم برای گرما! یا نمایندگی سونی در شهرشون بهش دوربین به همراه 4 عدد مموری کارت داده بود! و از نظر مالی کاملاً کاملاً تامین شده بود. (اینا مواردی هستند که تو ایران عمراً بشه بهشون دسترسی داشت)

خلاصه تو این مدت صدای ضرب زورخانه هم تا ساعت 11 ادامه داشت. زورخانه تعطیل شد و نگهبان اومد دنبالمون و رفتیم داخل. بعد اینکه نگهبان رفت ما هم بعد از کمی جا به جا شدن آماده شدیم تا بخوابیم. بله یه روز سخت رو پشت سر گذاشته بودیم و خواب بدون هیچ معطلی ما رو به دنیای خودش برد.


بقیه ااااااش برای بعد

فعلا با بای

سفر به مشهد ۹

با سلام خدمت تمامی دوستانی که با نظراتشون من رو شرمنده می کنن

بی هیچ حرفی بریم سراغ ادامه سفرنامه:

داریم رکاب می زنیم (1386/5/22):

شب قبل رو داخل پارکی در شهر گرگان خوابیدیم. بنابه گفته نگهبان پارک صبح قرار بود مدیریت پارک بیاد و ما باید زود جور و پلاسمون رو جمع می کردیم. شب به علت گرمی هوا چادر نزدیم. پس کارمون راحتتر بود. ساعت هفت بود که با بیدار شدن من چیما هم بلند شد و آقا وحید رو هم بیدار کردیم.

شروع کردیم به سامان دادن به وسایلمون و بستن خورجین ها. یه ساعتی مشغول بودیم. بالاخره کارمون تموم شد. از مدیریت پارک هم خبری نشد!!!

همونجا قبل اینکه حرکت بکنیم با چیما دو سه تا عکس گرفتیم. بعد چیما آبمیوه و شیر شکلاتی رو که شب قبل گرفته بود، تعارف کرد و ما هم دستشو رد نکردیم، گفتیم شاید ناراحت بشه!

خلاصه خوردیم و راه افتادیم. طبق معمول شهر خلوت بود. رکاب زنان از شهر خارج شدیم. داشتیم می رفتیم که دو تا دوچرخه سوار پیداشون شد. صحبت کنان رفتیم تا جنگل قرق.

اونجا کمی ایستادیم و از دوچرخه سوارا خداحافظی کردیم و دوباره راه افتادیم. رسیدیم به علی آباد کتول و اونجا صبحانه رو خوردیم. من و وحید پنیر خوردیم و چیما کلوچه!

خلاصه چون جاده کفی بود بدون هیچ مکثی فقط رکاب می زدیم. رفتیم و رفتیم تا ساعت 13:20 بود که تو پلیس راه آزادشهر ثبت ساعت کردم. چند دقیقه ای تو پلیس راه توقف کردیم و از وضعیت جاده پرسیدیم که بهمون گفتن تا چند روز قبل جاده به علت احتمال سیل بسته بود و اگه اون موقع می رسیدیم باید از سه راه آزادشهر به طرف دامغان می رفتیم که مسیری کویری تشریف دارن. خوشبختانه جاده باز بود و ما می تونستیم از راه جاده های شمال به راهمون ادامه بدیم.

کمی داخل آزادشهر استراحت کردیم و آبی خوردیم و دوباره به راهمون ادامه دادیم. با اینکه داخل شهر آب خنک خورده بودیم (سؤتفاهم نشه) ولی به علت گرمی هوا زودتر از اونکه فکرشو می کردیم تشنه شدیم. کنار یه جالیز دیدیم دارن هندونه می فروشن. چیما هم با دیدن هندونه همش می گفت: واترمِلون(Watermelon) یعنی هندونه. خوب یه دونه گرفتیمو زیر درختای کنار جالیز نشستیمو خوردیم. جاتون خالی بعدش دراز کشیدیم. وای که چه حالی می داد. ولی بیشتر از چند دقیقه نشد که به اصرار چیما بلند شدیم. رکاب زدیم تا ساعت 16:27 پلیس راه مینودشت برای ثبت ساعت ایستادیم.  وحید و چیما رفتن به یه بقالی و منم رفتم تا برگه رو مهر کنم. وقتی برگشتم تو دست وحید سه تا نوشابه خانواده با سه تا بیسکویت بزرگ سالمین دیدم. ازش پرسیدم اینا چیه؟ چه خبره؟ وحیدم گفت که چیما گرفته!

خلاصه تو سایه یه تک درخت کمی اون طرفتر از پلیس راه نشستیم و شروع کردیم به خوردن. من و وحید تا نصفه تونستیم از نوشابه هامون بخوریم و فقط یه بسته بیسکویت رو باز کردیم. ولی چیما هم بیسکویت و هم نوشابه خانواده رو تا ته خورد!!!

بعد اون بلند شدیم و رکاب زدیم. می خواستیم اگه بشه شب رو تو پارک ملی گلستان بخوابیم. از دو نفر هم پرسیدیم که چقدر تا پارک ملی مونده که جواب دادن چند کیلومتری بیشتر نیست. ما هم به این امید هی رکاب زدیم. هی رکاب زدیم. هوا کم کم داشت تاریک می شد.

کنار یه مزرعه بزرگ آفتابگردان هم ایستادیم و چند تا عکس انداختیم. چند تا بچه روستایی اومدن پیش ما و فقط نگاه می کردن.

به راه افتادیم و رفتیم، ولی هوا دیگه طوری تاریک شده بود که نور چراغ ماشینا چشم رو کور می کرد.

 اولین باری بود که شب تو جاده رکاب می زدیم. چراغامون رو روشن کرده بودیم ولی باز محض احتیاط با شانه خاکی حرکت می کردیم. نیم ساعتی رو سنگ و کلوخ خاک رکاب زدیم تا به یه روستا رسیدیم. کنار جاده یه کبابی بود. رفتیم تا بپرسیم که آیا می تونیم بریم پارک ملی یا نه؟

صاحب کبابی یه پیرمرد با مرام بود که گفت: کی به شما گفته که برید پارک ملی؟ اونجا سیل اومده و به هیچ کس اجازه ورود نمی دن! در ضمن تا پارک حدود 20 کیلومتری راه مونده!

خلاصه نشتیم تا فکری بکنیم و چون وقت شام هم بود سفارش کباب دادیم تا بلکه بشه با شکم پر بهتر فکر کرد

شام رو خوردیم و به پیرمرد گفتیم اگه اجازه بده شب جلوی مغازش چادر بزنیم که گفت: اصلا بیاید داخل منزل و اتاق هست و این حرفا، که ما قبول نکردیم بیشتر از این زحمت بدیم. 

چادرامون رو برپا کردیم و داشتیم دوچرخه ها رو می بستیم به درخت که پیرمرد اومد و گفت: خودتون که نمیاید داخل لااقل دوچرخه هاتون رو بیارید بذارید داخل حیاط و ما هم قبول کردیم

رفتیم داخل چادر هامون و چند دقیقه بعد .... (خُر  پُف  خُر  پُف)


با اجازه سروران گرام

بقیه اش برای بعد

سفر به مشهد ۸

سلام سلام سلام

ممنون از نظرات انرژی دهنده تون.

فقط همین. یعنی جایی برای حرف بیشتر نذاشتید. پس بریم سراغ سفرنامه ی ؟ :

داریم رکاب می زنیم (1386/5/21):

شب که تو شهربازی ساری بودیم. صبح ساعت 7.30 بود که بیدار شدم. وحید بیدار شو! آقا وحید بیدار شو بریم! بله طبق معمول. خلاصه آقا وحیدم بیدار شدند و وسایل رو جمع کردیم و ساعت شد 8.30.

از پارک اومدیم بیرون و تو خیابونای خلوت صبح ساری رکاب می زدیم و برای صبحانه یه ساقه طلایی گرفتیم. خلاصه رکاب زنان از شهر خارج شدیم و ساعت 9.30 بود که پلیس راه ساری ثبت ساعت کردم.

رکاب زدیم تا رسیدیم به نکا. از کمربندی نکا رد شدیم و داخل شهر رو آنچنان که باید ندیدیم. 10 کیلومتر بعد رسیدیم بهشهر. گرسنه شده بودیم. تصمیم گرفتیم صبحانه ای بخوریم. جلوی یه بقالی ایستادیم تا وسایلی چند بخریم. نان و تخم مرغ و آب معدنی و تی تاپ گرفتیم. تی تاپ ها رو همونجا قورت دادیم کمی جلوتر رفتیم تا به یه پارک با درختای بالابلند رسیدیم. همونجا بساطمون رو پهن کردیم و یه ساعتی لم دادیم.

بعد اینکه حالمون جا اومد بساط برچیدیم و به راهمون ادامه دادیم. تا گلوگاه رکاب زدیم. بعد از گلوگاه تو آرامگاه بی بی زینب برای آبخوری توقف کردیم. 15 دقیقه ای ایستادیم. هوا بدجور گرم بود. دوباره به راه افتادیم. چند کیلومتر بعد وقتی که داشتم از وحید سبقت می گرفتم پشت سرم صدای ولو شدن وحید روی زمین رو شنیدم برگشتم و کمک کردم که خودشو جمع و جور بکنه. آرنجش و زانوش زخمی شده بود. خلاصه کمی بتادین رو زخمش مالیدم و دوباره راه افتادیم. کمی جلوتر تو یه مزرعه موتور پمپ کار می کرد و به مزرعه آب می رسوند. رفتیم تا آبی به دست و صورت بزنیم. خانواده ای هم همونجا مشغول هندوانه خوری بودن بعد اینکه رفتند، آقا وحید هوس آب تنی به سرش زد. خلاصه همونجا یه استحمامی کرد و منم کلی بهش خندیدم!

ساعت 15.40 تو پلیس راه نوکنده ثبت ساعت کردم. رکاب زدیم تا رسیدیم به یه روستا کنار جاده، یکی از اهالی روستا بساط آب معدنی و نوشابه و اینجور چیزا کنار جاده راه انداخته بود. یه دوچرخه سوار که ترک بندش خورجین داشت، ایستاده بود و داشت آب معدنی می خرید. تا بخوایم بهش برسیم راه افتاد. به وحید اشاره کردم و گفتم: به نظرت این از کجا اومده؟ اینو گفتم و به وحید اشاره کردم تا بره جلوتر و ازش بپرسه. وحید هم رفت و فوری سرعتشو کم کرد تا من بهش رسیدم. گفتم چه خبر؟ وحید با خنده گفت: طرف ایرانی نیست! انگلیسی حرف می زنه!

اول خیال کردم داره شوخی میکنه. پس خودم رفتم جلو. به کل وجودش نگاه کردم و دیدم آره وحید راست می گه.

با یه انگلیسی دست و پا شکسته شروع کردم به احوال پرسی. طرف هم به گرمی جواب داد. ولی فکر کرد ما هم از اونایی هستیم که یه چند کیلومتری باهاش میریم و ولش می کنیم.

سرعتشو یه کم زیاد کرد. منم پا به پاش رفتم و وحید هم پشت سرمون. اسمشو ازش پرسیدم و اون بهمون گفت که اسمش چیما (Chema) است. با وحید کلی تمرین کردیم تا اسمشو درست تلفظ بکنیم.

از چیما پرسیدم که کجا میره؟ اونم جواب داد که می خواد بره بندر ترکمن. بهش گفتم که ما از تبریز اومدیم و داریم میریم مشهد. اونم گفت که می خواد بره مشهد. از اسپانیا اومده بود

گفتم که شب می خوایم بریم گرگان و دوست داریم که اونم باهامون باشه. ولی قبول نمی کرد و می گفت می خواد بره بندر ترکمن لب دریا!

خلاصه از اون انکار از ما اصرار تا بالاخره راضیش کردم که بیخیال بندر ترکمن بشه و با ما بیاد گرگان.

من تو ذهنم تصمیم داشتم که شب تو جنگلهای کردکوی باشیم ولی چون شرایط تغییر کرد دیگه بیخیالش شدم. همراه دوست جدیدمون رکاب زدیم تا حدود ساعت 7 بود که تو ورودی گرگان جلوی یه سوپر مارکت به درخواست چیما ایستادیم. با وحید رفتن داخل مغازه و وقتی برگشتن دو تا شیرشکلات و سن ایچ گرفته بودن.

خلاصه دوباره مراسم پر فیض جایی برای شب مانی مون شروع شد. یه ساعتی داخل شهر گشتیم تا بلکه پارکی پیدا کنیم. آخر سر به جایی رسیدیم و پارکی یافتیم. رفتیم داخل پارک. خیلی شلوغ بود. مردم باصفای گرگان بهمون خوش آمد می گفتن و حتی خانم میانسالی سر رسید و بهم گفت پسرم از کجا میاید؟ منم ضمن اشاره به وحید جواب دادم: ما دونفر از تبریز اومدیم و این یکی دوستمون از اسپانیا.

خانم تعارف کرد که برامون شام بیاره ولی ما قبول نکردیم چون میلی هم نداشتیم.

بهمون گفتن که اونور پارک خلوتره و می تونید برید اونجا ولی شب رو اجازه نمی دن که تو پارک بخوابید. ما هم به امید خدا رفتیم و بساطمون رو پهن کردیم. تا حالا نه نگهبانی بود و نه چیزی.

کمی با چیما گپ زدیم و بهمون گفت که دلش هندونه می خواد. پس با وحید رفتن تا هندونه بگیرن. 20 دقیقه ای طول کشید. وقتی برگشتن یه هندونه گنده تو دست وحید بود.

وحید گفت: که تو مغازه دستش رو گذاشته بود رو این هندونه و وقتی خواست پولش رو بده پول همراهش نبود و من پولش رو دادم.

چیما خودش می خواست هندونه رو قاچ کنه. ما هم بهش یاد دادیم که شتری قاچ کنه. اونم قاچهای گنده ازش برید و با کلی خنده خوردیم.

هندونه اینقدر گنده بود که نصفش موند و دیگه نتونستیم بخوریم و بقیش موند واسه بعد.

تو همین حین نگهبان پارک اومد که شب نمی تونید اینجا بخوابید و ما هم شروع کردیم به داستان سرایی تا آخر بهمون گفت که خوب پس شب بخوابید و صبح زود بلند شید برید. چون مدیریت پارک میاد و گیر میده. ما هم گفتیم O.K!

داشتیم برای خواب آماده می شدیم که یه ماشین جوا (د یا ن) با صدای بلند توپس توپس رد شد. یه دفعه چیما گفت که این صدای دیسکو از کجا میاد. بریم دیسکو!

ما هم تا بهش بفهمونیم که ما چیزی بنام دیسکو نداریم امواتمون جلومون رژه رفتن.

خلاصه با هزار مصیبت فکر دیسکو رو از سرش انداختیم و خوابیدیم تا فردا صبح به سفرمون با دوست جدیدمون ادامه بدیم.


بقیه ااااش برای بعد

فعلا بابای


سفر به مشهد ۷

با سلام

شرمنده از اینکه خیلی وقته آپ نکردم. سرم بدجور شلوغ بود. تا حالا اصلا وقت نکردم با دوچرخه جایی برم. نمی دونم چرا برنامه هام جور درنمی یاد. از اونجایی که تنها موندم و کسی نیست که باهام همراهی بکنه حس و حال سفر با دوچرخه هم پریده. با وحید قصد انجام یه سفر خارجی به مقصد ترکیه، سوریه رو داشتیم که فعلا از نظر مالی اسپانسری نیست که حمایت بکنه. امیدمون به خداست تا ببینیم چی میشه

و حالا ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/20):

روز پنجمه و دیشب تو شهرستان نور بودیم. صبح هوا کمی ابری بود که احتمال بارندگی می دادیم. صبح ساعت 7:30 بود که حرکت کردیم. رکاب می زدیم و از مناظر زیبا لذت می بردیم. حدود 50 کیلومتر رفته بودیم که رسیدیم به فریدونکنار. یه نانوایی نان فانتزی دیدیم. پس تصمیم گرفتیم یه صبحانه توپ بخوریم. چی بخوریم چی نخوریم که تصمیم گرفتیم املت سوسیس بخوریم. پس من رفتم تخم مرغ و سوسیس گرفتم و وحید هم دو تا نون باگت داغ گرفت. دنبال جا بودیم که یه جای خوب مقابل بیمارستان امام خمینی شهرستان فریدونکنار پیدا کردیم. بساط صبحانه را پهن کردیم. با اجاق گاز مسافرتی وحید و تابه اش شروع به آشپزی کردیم. وای که چه صبحانه ای. جاتون خالی دلی از عزا درآوردیم. هوا هم آفتابی شده بود. یه ساعتی همونجا اتراق کردیم. بعد بساط رو جمع کردیم و شروع به رکاب زدن کردیم.ساعت 13 بود که پلیس راه بابلسر ثبت ساعت کردم. بعد از اون حدود 35 کیلومتر تا قائمشهر راه بود. هوا دوباره ابری شده بود. تا قائمشهر رکاب زدیم. همین که وارد شهر شدیم بارون شروع شد. چه بارونی!!!

سریعا داخل یه پمپ بنزین پناه گرفتیم. رگبار که تموم شد شروع به حرکت کردیم ولی چند متری بیشتر نرفته بودیم که مه غلیظی همه جا رو گرفت. دو متر جلوترمون رو نمی تونستیم ببینیم. ناچارا دوباره توقف کردیم. تو این فرصت یه ساقه طلایی و دلستر گرفتیم تا سرمون گرم بشه مه که برطرف شد شروع به رکاب زدن کردیم. هوا همچنان ابری بود و احتمال بارش دوباره می رفت. با آبی که رو سطح خیابونا مونده بود، همه چیزمون بهم ریخت. مثل اینکه فرو رفته باشیم تو گِل!!!

خلاصه تند تند رکاب می زدیم که:

1- زیر بارون نمونیم!

2- از اونجایی که ساعت حدود 5 شده بود و جاده بد جور شلوغ شده بود و تا ساری 20 کیلومتری فاصله داشتیم می خواستیم که زودتر به جایی که براش نامه از تربیت بدنی! داشتیم، برسیم.

بله آخر سر رسیدیم ساری. پس از کلی گشتن و پرس و جو تربیت بدنی ساری رو یافتیم. رفتیم جلوی درش و دیدیم که انگار برنامه ای دارن. بله جشنواره ورزشی بود. با هزار مصیبت رفتیم داخل به سمت خوابگاه های ورزشکاران. نامه مخصوص تربیت بدنی ساری رو پیدا کردم و دادم به وحید. وحید رفت داخل و بعد از حدود نیم ساعت برگشت و گفت: جا نمی دن!

دوباره منم با وحید رفتم داخل و مسئول مربوطه گفت که اولا اتاق خالی نداریم به خاطر جشنواره ورزشی ثانیا شما ورزشکار حساب نمی شید!!!!!!!!!!!!!

ما هم با اجازتون چند تا گل واژه نثار اموات رفتگانشون کردیم و خارج شدیم.

اعصابمون کلی بهم ریخت. برنامه ریزی مون بهم خورد. خوب چیکار می تونستیم بکنیم. مایوسانه به دنبال جایی برای شب مانی، رفتیم و رفتیم تا به پارکی رسیدیم. تصمیم گرفتیم شب رو همونجا بمونیم. پس داخل پارک شدیم و کمی اونورتر از دکه پلیس بساطمون رو پهن کردیم و چادرمون رو برپا کردیم. برای شام میلی نداشتیم. من گفتم برم به سوپرمارکت ببینم چی می تونم پیدا کنم. که همونجا هوس چیپس و ماست کردم. پس گرفتم و آوردم و با استقبال وحید هم مواجه شدم و کمی از اون خوردیم و دراز کشیدیم.

من احساس کردم که انگار سرما خوردم. رفتم داخل چادر و درشم بستم تا بلکه عرق کنم و خوب بشم. فقط نیم ساعتی تونستم گرمای داخل چادر رو تحمل کنم. خلاصه همون نیم ساعت حال منو خوب کرد. ساعت شده بود 10-9 شب و ما هم تصمیم گرفتیم بخوابیم.

صدای بچه ها رو می شنیدم که به پدر و مادراشون می گفتن: اِ مامان یا بابا این چادر رو ببین چقدر کوچولوئه!


فعلا بسه

بقیه اش برای بعد


سفر به مشهد ۶

با سلام خدمت دوستان گلی که لطف دارن و برام نظراشونو می نویسن. واقعا بهم انرژی میده که بنویسم. دوستانی هم گله کردن که چقدر میگی "بقیش برای بعد" خوب چیکار کنم این همه ماجرا رو که نمیشه یه جا نوشت. اگه یه روز قسمت شد و خودتون رفتین سفر و بعدش یه وبلاگ زدین و خواستین خاطرات سفرتون رو بنویسید اونوقت منم میام و هی میگم بگو بگو!!!!! از شوخی گذشته خدا امکانات و وقتشو برسونه با هم بریم دور دنیا ولی این یه خواسته کوچیکیه که یه روز بهش جامه عمل می پوشونم به امید خدا.

حالا بریم سراغ ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/19):

روز چهارمه و ما که دیشب تو رامسر بودیم صبح ساعت 8 به طرف چالوس به راه افتادیم. تو مسیرمون از تنکابن گذشتیم. تله کابین نمک آبرود رو هم از دور تماشا کردیم. همچنان رکاب می زدیم. هوا خوب بود. اینو بگم که هرچه به سمت مازندران که بریم از رطوبت هوا کم میشه و در نتیجه هوا شرجی نمیشه. فاصله رامسر تا چالوس حدود 80 کیلومتره که نیازی به توقف نبود. در مدت این 4 روز هم بدن دیگه به شرایط سخت عادت کرده بود و کمتر خسته می شدیم. تو چالوس حدود ساعت 11 خواستیم آب معدنی بگیریم که تو دست یه نفر آب جو دیدیم و هوس کردیم که بخریم. دو تا آب جو گرفتیم با دو تا شکلات. خوردیم و شروع کردیم به رکاب زدن. فاصله چالوس تا نوشهر چند کیلومتری بیشتر نیست. تو نوشهر دچار یه حادثه شدیم. من که ترک بند جلو داشتم و مقداری از وسایلم رو گذاشته بودم روش تو یه سبقت که وحید ازم گرفت گیر کرد به ترک بند عقبش و من فقط اینو فهمیدم که ولو شدم کف خیابون و یه پیکان بالای سرم ترمز کرد. راننده پیکان فوری پرید پائین تا ببینه طوریم نشده؟ با کمک وحید دوچرخه رو از رو زمین بلند کردیم و رفتیم تو پیاده رو تا حالم جا بیاد. چند دقیقه ای نشستیم و بعد دوباره بلند شدیم. کمی جلوتر دو تا آب معدنی گرفتیم و راه افتادیم. ساعت 12:15 دقیقه تو پلیس راه چالوس- کناره ثبت ساعت کردم. تصمیم گرفتیم که تا نور بریم. حدود 50 کیلومتری از نوشهر فاصله داشت. تخمین زدیم ساعت 18 برسیم نور. پس رکاب زدیم. 3 ساعتی رکاب زده بودیم که تو مسیر تو یه مسجدی، آبی به صورت زدیم و استراحتی کوتاه کردیم. کمی جلوتر از مسجد یک خربزه گرفتیم و جاتون خالی خوردیم. بعدش باز رکاب زدیم. یواش یواش احساس تشنگی بهمون دست داد. چشمتون روز بد نبینه این خربزهه چنان تشنگی بهمون نشون داد که تمام امواتمون جلومون رژه می رفتن. هوای 3 بعد از ظهر هم از یه طرف دیگه نور علا نور شده بود. خلاصه هرجا آبی می دیدیم فوری به طرفش شیرجه میزدیم خلاصه ساعت 18:15 دقیقه تو پلیس راه نور ثبت ساعت کردم. هوس حموم کردیم. پس با پرس و جو یه حمام عمومی پیدا کردیم. رسیدیم به حمام و خواستیم بریم داخل که به یه مشکل برخوردیم. دوچرخه ها! وحید گفت اول تو برو بعد من میرم. خلاصه خستگی این چند روز از تنمون در اومد.

بعد حمام دو تا رانی گرفتم و زدیم تو رگ. وحید هم یه مچ بند گرفت. هوا تاریک شده بود و ما تو خیابونای نور اینور و اونور می رفتیم تا جایی برای خواب پیدا کنیم.

یکی از معضلات اساسی که تو سفرهایی که تا به حال داشتم همین مسئله است.

خلاصه بعد از کلی گشتن و اعصاب خوردکنی تو یه کوچه رو به دریا که پر از جمعیت بود تو پیاده رو یه جایی پیدا کردیم و چادر رو زدیم. بد جور باد بود و داشت نم نم بارون میومد. خلاصه با هزار مکافات شب رو صبح کردیم.

صبح، وحید برای اولین بار زود از خواب بیدار شده بود و رفته بود کنار دریا تا عکس بگیره. برگشت و وسایلمون رو جمع کردیم تا راه بیفتیم.


بقیش برای بعد

فعلا با بای

سفر به مشهد ۵

با سلام خدمت دوستان عزیز

شرمنده از اینکه دیر به دیر آپ می کنم. راستیتش چند روز پیش این سفر رو نوشته بودم، ولی از بدشانسی نمی دونم چی شد که تمام نوشته هام پرید!

به این دلیل اعصابم بدجور به هم ریخت  و اصلا حال و حوصله آپ کردن رو نداشتم.

ولی امروز می خوام ادامه این سفر رو دوباره بنویسم:

و حالا ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/18):

همونطور که گفتم شب دوم رو تو میدان قو انزلی صبح کردیم. صبح ساعت 6:30 وسایل رو جمع کردیم و ساعت 7 رکاب زنان بندر انزلی رو به مقصد رشت ترک کردیم. ساعت 9 صبح توی

پلیس راه انزلی - رشت ثبت ساعت کردم. اینجا این مطلب رو یادآوری بکنم که توی هر پلیس راهی که تا مشهد اقدام به ثبت ساعت می کردم با احترام و البته تعجب عوامل پلیس راه مواجه می شدم.

همینجا لازم می دونم که به تمامی عوامل پلیس راه یک خسته نباشید حسابی بگم. مخصوصا برادرای سربازم که دور از شهر و منطقه خودشون خدمت می کنن.

ساعت 9:30 بود که وارد شهر رشت شدیم. چون صبحانه نخورده بودیم و همچنین میل زیادی هم نداشتیم یه دونه ساقه طلایی گرفتیم و نوش جان کردیم.

داخل رشت از یه نفر مسیر لاهیجان رو پرسیدیم، وقتی مسیر رو رفتیم فهمیدیم که داریم

برمی گردیم انزلی در نتیجه از یکی دیگه آدرس لاهیجان رو پرسیدیم که اونم ما رو به طرف منجیل هدایت کرد خلاصه با هزار زحمت، اورکا اورکا یافتم یافتم! مسیر لاهیجان از این طرفه!

بله ساعت شده 10 و ما تازه از رشت خارج می شدیم. هوا کم کم داشت گرم میشد و با گرم شدنش شرجی تر میشد. بد وضعیتی بود. گرمی هوا از یه طرف و تشنگی هم از طرف دیگه کفر آدم رو بالا میاورد ولی چاره ای نبود باید می رفتیم. توی مسیر هرجا که آبی پیدا می کردیم نوش جان می کردیم. (در مورد مقابله با تشنگی مخصوصا در ورزشهای هوازی کلیک کنید)

از بس آب خورده بودیم شکممون شده بود بشکه پر از آب که با هر رکاب تلق تلق صدا می کرد. بله گرمی و خستگی و تشنگی دست در دست هم داده بودند به مهر تا کنند کار ما را یکسره!

خلاصه، ساعت 11 رسیدیم به پلیس راه رشت - لاهیجان؛ یکم که داخل شهر رفتیم به یه

پمپ بنزین رسیدیم. آب! بله رفتیم داخل تا آبی بخوریم که مسئول جایگاه دعوتمون کرد داخل. رفتیم داخل و از آبسردکنش حسابی آب خوردیم و زیر کولر خنکش تنی چند آساییدیم!

کمی گپ زدیم و بهمون پیشنهاد دادن که یه سر به استخر شیشه ای لاهیجان بزنیم و خستگی در کنیم. از پمپ بنزین خارج شدیم و رکاب زنان به طرف استخر و شیطان کوه رفتیم. توی مسیر با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از خیر استخر بگذریم، تا شب به رامسر برسیم.

جلوی شیطان کوه چندتا عکس گرفتیم، که تو همین حین احساس گرسنگی کردیم. بازم با مشورت تصمیم گرفتیم به رستوران اکبر جوجه بریم تا عوض 3-2 روز بی غذایی حسابی رو دربیاریم. رفتیم و جاتون خالی جوجه کباب زدیم تو رگ!

البته اینو بگم که اصولا غذاهای با گوشت سفید مثل مرغ و ماهی نسبت به غذاهای با گوشت قرمز مثل کباب و ...؛ سالمتر و سبکتر هستند و به خصوص در سفر با دوچرخه بهتره از این نوع غذاها استفاده بشه. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)

ساعت 1 - 12 بعدازظهر بود که از لاهیجان به سمت رامسر خارج شدیم. در مسیر از شهرهای لنگرود، رودسر، کلاچای، عبور کردیم. البته توقفهای کوتاه مدتی هم داشتیم.

خلاصه ساعت 18:30 بود که توی پلیس راه رشت - چابکسر ثبت ساعت کردیم و حدود ساعت 19:30 بود که رسیدیم به رامسر!

هوا کم کم داشت تاریک می شد و یکم هم ابری بود که این مسئله بیشتر هوا رو تاریک می کرد. دنبال یه جایی برای اتراق بودیم. همینطور به سمت خروجی شهر داشتیم می رفتیم. به یه بقالی رسیدیم. هوس بستنی کردیم و مقداری هم وسایل برای شام گرفتیم. از بقالی آدرس جایی برای شبمانی پرسیدیم که بهمون یه آدرسی داد که وقتی به اونجا رسیدیم با یه خیابون پر درخت و

صد البته خیلی شلوغ مواجه شدیم. البته چون هوا تاریک شده بود زیاد نمی شد تشخیص داد که چی به چیه، ولی عجیب شلوغ بود

به خاطر شلوغی و به خاطر امنیت بیشتر دنبال پاسگاه پلیس بودیم که شب نزدیکیای اون چادر بزنیم که آخر سر پیدا کردیم یه جایی به ابعاد 2 در 2 خالی پیدا کردیم و بساطمون رو پهن کردیم. واسه شام کنسرو لوبیا خوردیم و تا ساعت 2 - 1 بعد از نیمه شب به صدای موزیک و مردم و همهمه و ماشینا و . . . گوش دادیم تا نفهمیدم کی صبح شد!

صبح ساعت 7 بیدار شدم. ساعت 8 به راه افتادیم. تازه صبح فهمیدیم که اونجا یه بلوار بود که روبروی هتل رامسر بود. جای زیبایی بود.

مسیرمون به طرف چالوس بود.


دیگه خسته شدم

بقیه اش برای بعد

فعلا بای بای


سفر به مشهد ۴

سلام دوستان

ادامه سفر:

حالا داریم رکاب می زنیم(1386/5/17):

توی یه پمپ بنزین تو خطبه سرا واسه صبحانه اتراق کردیم.

یه سنجاقکی بود که هی مزاحم میشد. نماز خانه پمپ بنزین هم خیلی کثیف بود

وحید میخواست موبایلشو شارژ بکنه که نشد. همونجا به وحید زنگ زدن که می خوان از کار بیکارش بکنن و اعصاب وحید بهم ریخت به تبع اون منم ناراحت شدم ولی چاره ای نبود. یکم بهش دلداری دادم تا سفرمون زهر نشه

همین باعث شد که عجله برای رسیدن به مشهد بیشتر بشه! (بر پدر مادر مردم آزار لعنت)

تو روز اول رکاب زدن با هم قرار گذاشتیم که بعد از هر 50 کیلومتر رکاب زدن استراحت بکنیم.

بعد صبحانه دوباره شروع به رکاب زدن کردیم. ساعت حدود 14 بود که به سه راهی گیسوم رسیدیم. به وحید گفتم بریم لب دریا واسه آب تنی. آخه بدجور عرق کرده بودیم. البته اینو بگم که وحید اصلا گیسوم نرفته بود. ولی من یه بار با خانواده رفته بودم و فقط یادم میومد که یه سه راهی داره.

پیچیدیم داخل و حالا رکاب نزن کی رکاب بزن!

تو راه با وحید قرار گذاشتیم که با لباس بریم تو آب. خلاصه رسیدیم و دوچرخه ها رو به یه کنده بزرگ درخت لب دریا تکیه دادیم و جاتون خالی پریدیم تو آب! وای که چه حالی داد

یک ساعتی تو آب بودیم. بعد تو راه برگشت دو جوون موتورسوار به ما گفتن که شما از داخل روستا اومدید راه اصلی گیسوم 5 کیلومتر جلوتر بود! (میگم آخه این راه شبیه اون راهی که قبلا دیده بودم نیست!)

واسه همین مجبور شدیم 5 کیلومتر رو شنهای کنار ساحل رکاب بزنیم که واسه خودش ,عالمی داشت.

رسیدیم به جاده گیسوم. چه جاده باحالی. یه جاده از وسط جنگل. درختای سر به فلک کشیده. خنکی جنگل با سکوت کم و بیش خوشایندش. البته چرا کم و بیش؟

برای اینکه بعضی خانواده ها مشغول "توپس توپس" بودن!!!!!!!

رسیدیم به جاده اصلی به طرف بندر انزلی. توی جاده از کنار تابلوی تالاب انزلی گذشتیم ولی چون وقت نداشتیم دیگه نتونستیم بریم تماشا!

کیلومترهای پایانی خیلی سخت میگذشت. انگار هر قدر که رکاب می زدیم جاده کش میومد.

باد هم از روبرو اذیت میکرد و ما به امید اینکه توی خوابگاه تربیت بدنی شب رو صبح خواهیم کرد چه برنامه هایی میریختیم.

چون روز اول رکاب زدنمون بود خیلی خسته شده بودیم و یه حموم، حسابی حال میداد.

بالاخره رسیدیم بندر انزلی. ورودی شهر از مردم آدرس تربیت بدنی رو میگرفتیم که یا اکثرا بلد نبودن  یا آدرس غلط میدادن. طوریکه آدرس دو نفر کاملا برعکس همدیگه بود.

بعد از کلی گشتن که نتونستیم پیدا کنیم از یه جوون موتورسوار کمک خواستیم و اون ما رو به استادیوم بندر انزلی رسوند.

جلوی در استادیوم ایستادیم و من با نامه تربیت بدنی مخصوص انزلی که از تبریز گرفته بودم، رفتم داخل که نگهبان پیری جلومو گرفت و گفت: کجا؟

منم توضیح دادم که برای گرفتن اتاق اومدیم که ایشون گفتند اینجا فکر نمی کنم جایی بدن و گفت که مسئول تربیت بدنی بندر انزلی داخل محوطه استادیوم در حال ورزشه.

با وحید رفتیم داخل و از پشت فنس های کنار زمین چمن بهمون نشون دادن که مسئول کدومه.

منتظر شدیم تا بعد 2، 3 دور که ورزش تموم شد اومد و ما هم رفتیم جلو و نامه رو دادم بهش و گفتم که بهمون کمک بکنه.

نامه رو گرفت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت: جایی برای شما نداریم!

منم گفتم حالا اتاق نشد حداقل اجازه بدین داخل محوطه استادیوم چادر بزنیم که با عصبانیت گفت که : گفتم که جا برای شما نداریم!

یه آقای هم سن و سال که اوضاع رو دید ما رو برد به اتاقش. یادم نیست که مسئول چه هیئتی بود ولی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. از طرز برخورد مسئول تربیت بدنی بندر انزلی معذرت خواست و تعارف کرد: امشب بریم خونه ما مهمون ما باشید.

خلاصه یکم درد دل کردیم و ازش خداحافظی کردیم و از استادیوم اومدیم بیرون. هوا تاریک شده بود. یه فکری به سرم زد. به وحید گفتم بریم تا خروجی شهر. تو مسیر اگه پارکی جایی پیدا کردیم اتراق می کنیم. اگر هم نشد خلاصه یه جایی پیدا می کنیم. همینطور داشتیم می رفتیم که رسیدیم به میدان قو انزلی. دیدیم اونجا یه مسجد و مقبره ای هست. رفتیم داخل و شام خوردیم و تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم. وحید با لباس دوچرخه سواری رفت تا از نگهبان بپرس ببینه می تونیم شبو اونجا بمونیم یا نه؟

من سرگرم جمع کردن وسایل بودم که یهو صدای داد و فریاد شنیدم. برگشتم دیدم که خادم سر وحید داره داد میکشه که این چه وضعیه تو مکان مقدس؟ از اینجا برو بیرون!

خلاصه وحیدم برگشت و دوچرخه شو برداشت و رفت بیرون از محوطه. منم مجبور شدم برم. رفتیم روبروی مسجد اونور میدان و دیدیم که یه جایی هست که چند تا خانواده چادر زدن. ما هم یکم اون طرفتر چادر زدیم و دوچرخه ها رو بهم قفل کردیم. چون نگران دوچرخه ها بودیم گفتیم یکیمون بیرون بخوابه. چون شب قبل من تو چادر خوابیده بودم به وحید گفتم امشب تو چادر بخوابه و من بیرون. خلاصه تا ساعت 12، 1 شب همینطور بر تعداد خانواده ها افزوده شد. صبح ساعت 6 بیدار شدم و وحیدم به زور بیدار کردم.

خلاصه دومین شبمون اینطوری گذشت.

نتیجه اینکه: باید خودتون رو برای هر جور شرایط پیش بینی نشده آماده کنید. مهم اینه، بد یا خوب همش خاطره است. الان که من به اون شب فکر می کنم خندم میگیره.


بقیه اش برای بعد

فعلا بای بای


سفر به مشهد ۳

سلام دوستان شرمنده که دیر به دیر آپ می کنم.

اول یه توضیح بدم که عکسای این سفر رو دارم آماده می کنم. احتمالا در آخرین پست این سفر همشونو آپ کنم.

حالا ادامه:

بالاخره اتوبوس راه افتاد. ساعت 9 صبح رسیدیم سراب. اتوبوس واسه صبحانه 20- 15 دقیقه ای توقف کرد. با وحید 2 تا چای و 1 بسته بیسکویت گرفتیم و خوردیم. نمیدونم چرا میل نداشتیم. فکر کنم جوگیر شده بودیم!

دوباره به راه افتادیم. کمک راننده به ما گفته بود که امکان داره پلیس راه به خاطر بار(دوچرخه ها) روی سقف جریمه بکنه و قیمت جریمه هم 20 هزار تومنه! ما هم خدا خدا میکردیم که همچین اتفاقی نیفته که خوشبختانه نیفتاد.

حدود ساعت 11 رسیدیم به اردبیل. 15 دقیقه ای توی ترمینال اردبیل توقف کردیم و بعد دوباره راه افتادیم. تو مسیر که از گردنه حیران عبور میکردیم وحید با موبایلش شروع کرد به عکس گرفتن. کمک راننده بعضی وقتا از پنجره آویزون میشد و به دوچرخه ها یه نگاهی می انداخت. بعد بهمون می گفت چرخ دوچرخه ها همچین می چرخه که نگو! راست می گفت چرخ جلو دوچرخه ها آزاد بود و باد که بهشون می خورد باعث حرکتشون میشد.

خلاصه ساعت 13 رسیدیم ترمینال آستارا.

بعد اینکه مسافرا رفتن و دوچرخه های ما از آسمون به زمین پا نهادند و از اونجایی که وسایلمون بهم ریخته بود مجبور شدیم که دوباره اونا رو مرتب بکنیم.

هوا بدجور گرم و شرجی بود. با وحید کل وسایل رو ریختیم رو زمین و از نو شروع کردیم به مرتب کردنشون. حدود ۲ ساعت معطل شدیم. بعد هم گرسنگی بهمون دست داد. دم در ترمینال یه آژانس مسافرتی بود که وحید رفت تا ازشون بپرسه که شب کجا می تونیم بریم؟

اونام گفتن شب برید کنار دریا چادر بزنید. تو این اوضاع و احوال صبحت وحید گل انداخته بود و منم که زیر آفتاب وایستاده بودم سر وحید داد زدم

یه دوری تو شهر زدیم و رفتیم لب دریا یه وراندازی کردیم ولی چون زود بود برگشتیم. بعد گفتیم اول به این شکممون یه خدمتی بکنیم. از بین چند تا کبابی که بود یکی رو انتخاب کردیم و رفتیم داخل. چشمتون روز بد نبینه! فقط اینو بگم که نونِ کبابو خوردیم و خود کباب رو دادیم پیشی بخوره که اونم نخورد!!!!!!

خلاصه به اصرار من رفته بودیم کبابی واسه همین آقا وحیدم بهونه دستش اومد که عوض داد زدنمو دربیاره!

همونجا تصمیم گرفتیم که از این به بعد خودمون غذا درست کنیم.

وحید گفت که شام با اون و یه سری لوازم خریدیم و رفتیم لب دریا. بدجور شلوغ بود. ما هم هوس آب تنی کردیم. بغل یه تشکیلات بستنی فروشی دوچرخه ها رو گذاشتیم و چادر زدیم.

فقط اینو بگم که زدیم به آب! جاتون خالی بدجور چسبید. آب خنک تو هوای گرم.

3-2 ساعتی گذشت. هوا کم کم داشت تاریک می شد.با طناب یه محدوده ای درست کرده بودن که مثلا این ور طناب امنیت داره اونورش نداره و برای یه شب خوابیدن پشت طناب 1000 تومن ازمون گرفتن.

واسه شام وحید، یه چیز اختراعی درست کرد. هنوز اسمی براش کشف نکردیم که مخلفاتش عبارت بودن از: سیب زمینی، پیاز، گوجه فرنگی، کنسرو لوبیا و تن ماهی که همشو تو یه تابه کوچیک جا داد و رو اجاق خوراک پزیش پخت. ولی از نهار خیلی بهتر بود! بعد شام بردم ظرفا رو بشورم که لیوان وحید از دستم سر خورد و به دیار باقی شتافت!

گرفتیم خوابیدیم تا صبح شروع به رکاب زدن بکنیم. ساعت 6 صبح بیدار شدم و یه آبی به دست و صورتم زدم و اومدم وحید رو بیدار کنم که ساعت 6:30 موفق به اینکار بزرگ شدم.

من عجله می کردم که زود راه بیفتیم ولی آقا وحید تازه داشت آجیل می خورد و به منم تعارف می کرد که من از اینکارش حرص می گرفت!

خلاصه ساعت 7:30 وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم. افتادیم تو خیابون اصلی به سمت رشت. به یه نونوایی رسیدیم و 2- 3 تا نون گرفتیم و ادامه دادیم. حدود 5 کیلومتر بعد رسیدیم پلیس راه آستارا-رشت پریدم و برگه ها رو دادم که مهر بزنن. مسئول ثبت ساعت با شوخی گفت مگه شما کامیون هستین که برگه مهر میکنین؟ بعد گفت چیکار بکنم؟

منم چون بار اولم بود گفتم نمی دونم فقط مهر و تاریخ بزن و اینجا بود که اولین مهر سفر رو دریافت کردیم!


بقیه اش برای بعد ممنون از حوصلتون


سفر به مشهد ۲

سلام دوستان

تعدادی مسائل تکمیلی پیدا کردم که تو پستهای بعدی براتون می نویسم.

ادامه سفر:

تا حد امکان وسایل سفر رو آماده کردیم. ولی مطلبی شنیده بودیم که ما رو به فکر انداخت.

{اگه قصد خروج از کشور دارید باید ۱۷۰۰ کیلومتر داخل کشور رکاب زده باشید}

نکته جالبی بود و پیگیر شدیم تا ببینیم چیکار باید بکنیم که بهمون گفتن با فدراسیون دوچرخه سواری هماهنگ کنید. خلاصه شماره فدراسیون رو پیدا کردم و زنگ زدم. بهم گفتن باید مدارک لازم رو بیاری فدراسیون تا بهت مجوز بدیم. یکی از دوستان صمیمیم بنام جواد رحیمی داشت میرفت تهران که منم فرصت رو غنیمت شمردم و مدارک رو دادم بهش که ببره فدراسیون. یه هفته بعد که برگشت دیدم دو تا کارت کمیته سایکل توریست به همراه دو صفحه A4 بهش دادن و توضیح داد که این دو تا صفحه واسه اینکه هرجا رسیدین پلیس راه ببرین و ثبت ساعت بکنین.

خلاصه؛ دیگه آماده سفر بودیم. مسیرمون از آستارا شروع می شد. علت اینکه از آستارا شروع کردیم این بود که چون آقا وحید کارمند تشریف داشتن و به علت محدودیت در مرخصی و اینکه مسیر تبریز تا آستارا یکمی سخت تشریف دارن می خواستیم که سفرمون زیاد طول نکشه. طبق برنامه ریزیمون واسه رسیدن به مشهد حدود 15 روز زمان محاسبه کرده بودیم.

تصمیم اصلی برای حرکت اوایل مرداد تا 10 مرداد بود که بعلت بعضی مشکلات به تعویق افتاد تا اینکه بالاخره تصمیم قطعی این شد که در تاریخ 15 یا 1386/5/16 حرکت کنیم.

تاریخ 86/5/15 پدرم دوتا بلیط تبریز-آستارا سفارش داده بود و قرار شد ما 86/5/16 صبح ساعت 6/30 صبح از ترمینال تبریز حرکت کنیم. البته قبلا هماهنگ شده بود که ما دوتا دوچرخه و وسایل داریم.

شب تا صبح خوابم نبرد که فکر کنم به خاطر ترشح آدرنالین بود که سفر کرده ها به خوبی با این مطلب آشنایی دارن!

صبح با بدرقه مادر و آب پاشیدن پشت سرم قدم تو راه گذاشتم. البته اینم بگم که شب حدود 1 تا 2 ساعت ور رفتم تا خورجینم رو سوار دوچرخه بکنم و وسایل رو توش جا بدم. ساعت 3 خوابیدم و 5 بیدار شدم. قرار بود ساعت 5 دم در وحید اینا باشم که من تازه 5:15 به راه افتادم دوچرخه با دست بردم چون خیلی سنگین شده بود دوتا ترکبند بسته بودم یکی عقب و یکی جلو.

5:30 رسیدم دیدم پدر وحید کوچه است بهم گفت وحید تازه از خواب بیدار شده الان میاد.

وحید اومد و دیدم دوچرخه اشو با پلاستیک حبابدار(از اونایی که ترکوندنشون حال میده) باندپیچی کرده، پس دوچرخه من چی؟

تنه دوچرخه منم  پوشوندیم که موقع حمل، تنه آسیب نبینه.

با پدر و مادر وحید هم خداحافظی کردیم و یه بارم اونا پشت سرمون آب پاشیدن و راه افتادیم. از اتوبان شهید کسایی رفتیم تا ترمینال. 5:40 رسیدیم رفتیم به سکویی که گفته بودن اتوبوس آستارا میاد اونجا، ولی خالی بود. دو احتمال دادیم یا اتوبوس رفته یا نیومده!

وحید رفت تا بلیط ها رو بگیره و خبر بگیره که بعد 15 دقیقه برگشت و گفت که راننده اتوبوس 8000 تومان پول میگیره تازه اگه جا باشه. در ضمن اتوبوس جایگاه روبرو وایستاده، رفتیم جلو و با راننده صحبت کردیم و کمک راننده گفت تو جعبه جا نمیشن باید بذاریم رو سقف؛ ما هم چاره ای نداشتیم پس قبول کردیم. بالاخره اتوبوس ساعت 6:45 حرکت کرد.

بقیه اش واسه بعد!!!!!!!!!!!!




ادامه مطلب ...

سفر به مشهد ۱

با سلام خدمت دوستان عزیز

اینبار می خوام ماجرای سفر به مشهد رو بگم که در سال ۱۳۸۶ انجام یافته!

یه نکته ای اول از همه خدمت دوستان بگم. متاسفانه متاسفانه و صد البته تاسف که در ایران نسبت به خاطره نویسی و ثبت وقایع روزمره اصلا توجهی نمی شه.

یعنی چی؟

یعنی اینکه از اول به کودکی که می خواد خوندن و نوشتن یاد بگیره یاد نمی دن که بچه خوب و نازنین خاطرات و وقایع روزمره تو یادداشت بکن. تو که می خوای خوندن و نوشتن یاد بگیری اینکار برات می تونه مفید باشه! حیف که کسی نیست تا بگه!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه من و دوستم وحید هم دچار این بی توجهی هستیم و تا حالا هرچی نوشتم با توکل به حافظه بوده (ایول حافظه)

حالا هرچی؛ 

از تیرماه سال ۱۳۸۶ یواش یواش زمزمه های سفر بین من و وحید پچ پچ میشد. به هر کی میگفتیم با خنده می گفت پسر کار شما نیست و از این حرفها!

تا اینکه اینقدر این حرفا رو به ما گفتن تا به رگ غیرتمون برخورد و کارو جدی گرفتیم.

اولش از همه گفتیم بریم از سازمان تربیت بدنی استان آذربایجانشرقی کمک بخوایم حداقل واسه جا و مکان که اونم با کمک پارتی که تو سازمان یافتیم حدود ۱۰۱ عدد نامه به ادارات و تبعات این سازمان در استانهای مسیرمون تا مشهد نوشته شد که مثلا در این مورد کمک بکنن. البته در آخر بهمون گفته شد که احتمال همکاری ۱۰۰٪ ندین!؟ (تا اینجا رو به یاد داشته باشید)

خلاصه رفتیم سراغ بقیه کارا که اول از همه خرید یه دوچرخه برای وحید بود. من از حدود یک سال قبل یه دوچرخه ژیتان آکسترال ۱۰ گرفته بودم. که وحید هم با توجه به این مارک یه ژیتان آکسترال ۴۰ گرفت. خلاصه بعدش رفتیم دنبال خورجین و وسایل دیگه. وسایلی که تو این جور سفر ها به درد می خوره عبارتند از:

۱- اول از همه یه دوچرخه خوب و مناسب سفر(قویا تذکر میدم فنردار نباشه و فقط دوشاخ جلو فنردار باشه حتی الامکان با قابلیت قفل شدن)

۲- چادر دو نفره یا یک نفره (جنس خوب و گرون بخرید به نفعتونه!)

۳- کیسه خواب خوب

۴- زیر انداز کوهنوردی (نه از این حصیر پلاستیکیا!)

۵- چراغ خوراک پزی کوهنوردی به همراه کپسول اضافی یکبار مصرف

۶- یک دست لباس مخصوص دوچرخه و یک دست لباش ورزشی برای وقتی که پیاده گز می کنین!

۷- مقداری پول همراهتون باشه(۳۰-۲۰ تومن) و کلی پول تو حسابتون!

۸- بخش خورد وخوراک رو حتی الامکان به مقدار مصرف و تو راه تهیه کنید. بیسکویت و آب معدنی همیشه همراه تون باشه. اگه یه زمانی هوس چلوکباب کردین از رستوران های معتبر تهیه کنید ولی اگه هوس نکردین خودتون با اون چراغ خوراک پزیتون تهیه بفرمائید!

۹- وسایل کمکهای اولیه و از اونجایی که همه تو ایران واسه خودشون یه پا دکترن چند تا داروی سرما خوردگی و روم به دیوار و از این جور چیزا بردارین!

خلاصه سعی نکنید هر چیزی که دم دستتونه بردارید چون هرچی سنگینتر بشه خودتون باید زحمتشو بکشین.

فعلا خسته شدم بقیه ش بمونه واسه بعد!!!!!!!!!!!!


سفر به کندوان

با سلام

این دفعه میخوام راجع به سفرمون به روستای تاریخی کندوان یکی از روستاهای تبریز بنویسم.

تابستان سال 1384 بود. من و وحید و امیر سه تایی تصمیم گرفتیم که بریم کندوان. صبح یکی از روزای تابستون ساعت 7 صبح قرار حرکت گذاشتیم. به راه افتادیم. مسیر رو تا پلیس راه تبریز-آذرشهر رکاب زدیم. از پلیس راه یه سه راهی هست که با گردش به چپ می پیچه به جاده شهر جدید سهند   و از اونجا تا یه مسیری حدود 5 کیلومتر رو سربالایی رفتیم و بعد از اون حدود 10 کیلومتری سر پایینی تا شهر اسکو داره که بعد از گذشتن از داخل شهر اسکو جاده با یه سربالاییه رو به رشد تا روستای کندوان ادامه داره. حدود 20 کیلومتر رو با مشقت زیاد ادامه دادیم. حدود ساعت 12 بود که به روستا رسیدیم. اگه از لینکها استفاده کرده باشید می فهمید که روستای کندوان چه شکلیه. داخل روستا یه کم خرید کردیم و ایر هم یه هندونه گرفت تا نوش جان کنیم رفتیم و یه جای سر سبز پیدا کردیم و بساط مون رو پهن کردیم. تا ساعت 4 اونجا بودیم و بعدش به راه افتادیم و برگشتیم سمت تبریز. همونطور که گفتم جاده وقت رفتن سربالایی داره که طبق قوانین فیزیک و ریاضیات هنگام برگشتن سرپایینی میشه که یادم میاد تا شهر اسکو بدون اینکه رکابی زده بشه با سرعت زیاد اومدیم. از اسکو تا تبریز 30 کیلومتری میشه که آروم آروم اومدیم و رسیدیم خونه.

چون 20 کیلومتر آخری که برای رسیدن به کندوان خیلی سخت بود تا حالا دیگه رغبت نکردم که مسیر رو دوباره امتحان بکنم. یه عکس یادگاری هم گرفتیم که اگه بتونم اسکن بکنم قرارش می دم.

گرچه سفر کوتاه و سختی بود ولی لذتی که به همراه داشت برام خیلی مهیجه.


کلید واژه: سفر با دوچرخه، سفر با دوچرخه به دور دنیا، ایرانگردی با دوچرخه، سایکل توریست دوچرخه سواری، مسافرت با دوچرخه، دور دنیا با دوچرخه، دور ایران با دوچرخه، دور اروپا با دوچرخه، دوچرخه سواران، گردشگری با دوچرخه، طبیعت گردی با دوچرخه، دوچرخه سواری در طبیعت


لطفا نظر یادتون نره!


سفر به قلعه بابک

با سلام

این دفعه تصمیم گرفتم ماجرای سفرمون به قلعه بابک رو تعریف کنم. ابتدا تعریف مختصری از قلعه بابک:

قلعه بابک که به نامهای دژ بابک، بذ و قلعه جمهور هم معروف است دژ و مقر فرماندهی سردار تاریخی ایران بابک خرمدین بوده است. این قلعه در سه کیلومتری جنوب غربی شهر کلیبر واقع است. خود کلیبر حدود 50 کیلومتر از شهرستان اهر و اهر هم حدود 80 کیلومتر از تبریز فاصله داره در مجموع 120 کیلومتر از تبریز تا کلیبر فاصله هست.

بله اینبارهم من و وحید و امیر و حسن دوباره تصمیم گرفتیم که دل به جاده بسپاریم. بعد از بررسی، تصمیم گرفتیم به قلعه بابک بریم. تابستان 1384 بود. قرار شد صبح ساعت 8 راه بیفتیم تا اینبار کسی دیگه خواب نَمونه!

مسیرمون تبریز - اهر - کلیبر بود. صبح من دوچرخه دماوندمو برداشتم و سر محلمون منتظر شدم تا دوستان هم بیان. بعد اینکه همه جمع شدن راه افتادیم. از تبریز تا سه راهی اهر حدود 10 کیلومتری فاصله هست. بعد از سه راهی با یه گردش به چپ پیچیدیم تو جاده اهر و از اونجا تا اهر 80 کیلومتری فاصله هست، که ما ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم به اهر. خیلی خسته شده بودیم. یکم استراحت کردیم و صبحانه و نهارمونو یکی کردیم.

بعد از استراحت حدود نیم ساعتی دوباره به راه افتادیم. همینکه از شهر خارج شدیم باد نسبتا شدید از روبرو به سینمون خورد و جلوی حرکتمون رو تا حدی گرفت. اولش فکر کردیم که این باد موقت! ولی هرچی جلوتر می رفتیم باد هم با ما بود. خلاصه 15-10 کیلومتری رفتیم و چون باد خیلی اذیت می کرد و هممون خسته شده بودیم زیر چند تا درخت نشستیم. حسن که از همه بیشتر خسته شده بود گفت که برگردیم و ما سه نفر هم مخالفت کردیم. حسن هم چون تنها موند گفت خیلی خوب شماها برید من هم چند دقیقه بعد راه می افتم. من و وحید راه افتادیم و امیر هم چند دقیقه بعد پی ما اومد. ازش پرسیدیم حسن چی شد که گفت داره میاد. در مسیرمون یه گردنه هست به نام گردنه سامبوران. ما داشتیم سه نفری یواش یواش سینه کش گردنه رو بالا می رفتیم که یهو دیدیم یه نیسان آبی بوق زنان از بغلمون رد شد. همین که ما پشت نیسان رو دیدیم شاخ درآوردیم! حسن داشت پشت نیسان بهمون دست تکون می داد! ماشین رفتو چند کیلومتر جلوتر وایستاد و حسن با دوچرخش از پشت وانت پیاده شد و به حالت لمیده کنار جاده نشست تا بهش برسیم. ما که دیگه از نفس افتاده بودیم وقتی پیش حسن رسیدیم بعد کلی بد وبیراه که نِسارش کردیم بهش گفتیم خوب پسر خوب وانت تا کجا می رفت؟ گفت: تا کلیبر می رفت. گفتیم: خوب نکهش می داشتی ما هم سوار می شدیم.

گفت که به خدا نمی دونستم شما هم می خواین سوار شین! خلاصه ما هم از فرط خستگی از دوچرخه هامون پیاده شدیم و تا سر گردنه دوچرخه به دست پیاده رفتیم!

وقتی سر گردنه رسیدیم ساعت شده بود 6 بعد از ظهر و ما هنوز کلی از مسیرمون مونده بود. پس تصمیم گرفتیم که با اولین وانتی که به سمت کلیبر میره سواره بریم. هر چی منتظر شدیم ماشینی نیومد تا اینکه یه وانت پیکان سر رسید. بهش اشاره کردیم که ما رو هم ببره. یه پسر که فکر هنوز گواهینامه شو نگرفته بود رانندگی می کرد. بچه ها باهاش صحبت کردن که کجا می خوایم بریم اونم گفت من شما رو از یه مسیری می برم که راحتتره و ما رو برد از جاده اصلی حدود 10 کیلومتر با یه سرپایینی 90 درجه برد پایین و کنار یه مزرعه وایستاد و گفت از اینجا به بعد خودتون باید برید. بعد 20 کیلومتر می رسید به کلیبر که تو همین موقع یه تاکسی مسافراشو پیاده کرد و دور زد برگشت پیش ما و ازمون پرسید کجا می خواین برین؟ ما هم گفتیم میریم قلعه بابک. گفت پس چرا از این راه میرید؟ شما که از جاده اصلی دور شدین. ما هم علتش رو راهنمایی پسره عنوان کردیم که راننده تاکسی با یه پوزخند گفت اگه از این راه برید تا 2 روزه دیگه هم به کلیبر نمی رسید! اینو که گفت هممون گیج شدیم. یعنی چی؟ حالا این سرپایینی 90 درجه رو که اومدیم پایین چطوری بریم بالا؟ در این حین بود که دل راننده تاکسی به حالمون سوخت و گفت من می برمتون کلیبر. دوچرخه هارو سوار کردیم و خودمون هم سوار شدیم و راه افتادیم. ساعت 8 بعد از ظهر رسیدیم کلیبر.

وحید یه دوست هم دانشگاهی داشت که اهل کلیبر بود. بهش زنگ زد و دوستش اومد دنبالمون. به ما گفت که می تونید دوچرخه هاتونو بزارید تو انباری هتل کلیبر و خودتون هم شبو هم می تونید بیاید خونمون که ما هم راضی به زحمت نشدیم و گفتیم که می خواییم فردا صبح زود بریم قلعه. اونم گفت حالا که اینطوره برید کانکس های پای قلعه، بعد ما با یه ماشین رفتیم که شبو تو کانکسا باشیم. شبم تو کانکس گذروندیم و فردا صبح ساعت 7 صبح من و وحید و رضا حرکتمون رو از راه جنگل به سمت قلعه شروع کردیم. صبحانه رو اون بالا خوردیم و ساعت 10 رسیدیم به کانکس. با حسن سوار یه ماشین شدیمو برگشتیم داخل شهر. دوچرخه ها رو از انباری درآوردیم و سوار یه ماشین شدیم و اومدیم اهر. رفتیم ترمینال اهر و دوباره دوچرخه هارو سوار اتوبوس کردیم. ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم تبریز و ...!

البته اینو بگم که این مسافرت چندان باب میلم نشد چون اکثر مسیر رو با ماشین رقتیم و اومدیم. که اونم می زاریم به گردن بی تجربگیمون. اگه قسمت باشه دوباره می خخوام این مسیر رو رکاب بزنم.


نظر یادتون نره


کلید واژه: سفر با دوچرخه، سفر با دوچرخه به دور دنیا، ایرانگردی با دوچرخه، سایکل توریست دوچرخه سواری، مسافرت با دوچرخه، دور دنیا با دوچرخه، دور ایران با دوچرخه، دور اروپا با دوچرخه، دوچرخه سواران، گردشگری با دوچرخه، طبیعت گردی با دوچرخه، دوچرخه سواری در طبیعت

سفر به ارومیه

با سلام

اینبار می خوام ماجرای سفر به ارومیه رو براتون بگم.

سال 1382 وسطای تابستون با دوستم وحید و دو تا دیگه از دوستان به نامهای امیر و حسن که تازه به جمع ما پیوسته بودن تصمیم گرفتیم که به ارومیه سفر کنیم. در اینجا این توضیح رو بدم که فاصله بین تبریز و ارومیه از راه دریاچه حدود 200 کیلومتری می شه. البته اون زمان چون هنوز پل روی دریاچه ساخته نشده بود حمل و نقل از اسکله تبریز به اسکله ارومیه و بالعکس از طریق لنج صورت می گرفت. لنج هایی که آدم و ماشین و موتور و علی الخصوص دوچرخه رو به اون طرف می رسوندن. حالا از وقتی که پل افتتاح شده دیگه لنج ها آب شور می خورن و حموم آفتاب می گیرن!

روز قبل حرکت من دوچرخه مو داده بودم واسه تعمیر و این حرفا. بعد از ظهرش رفتم از دوچرخه ساز٫ دوچرخه مو تحویل گرفتم و با خودم گفتم یه دوری بزنم ببینم چطور شده که ...

چشمتون روز بد نبینه با یه دوچرخه دیگه تصادف کردم و ولو شدم رو زمین. اتفاقا اون دوچرخه سوار هم دوستم بود! بعد اینکه خودمو جمع کردم و بلند شدم گفتم یه نگاه به دوچرخه بندازم ببینم چیزی شده یا نه که دیدم بععععععله ..... طوقه جلو اساسی تاب برداشته و برگشتم پیش دوچرخه ساز که آقا تحویل بگیر. فردا می خوام برم جاده این وضع طوقه دوچرخه مه. یکاریش بکن.

اونم انصافا همه کاراشو ول کرد و طوقه رو راست و ریس کرد منم خوشحال برگشتم خونه ولی وسط راه با یه ترمز ناقابل٫ سیم پره پاره شد و طوقه تاب برداشت.

مثل اینکه قسمت نبود من به این سفر برم. زنگ زدم به وحید و جریان رو توضیح دادم. گفتم که فردا من نمی تونم بیام. دوستام رفتنو من موندم با یه دست زخمی که تازه دردش نصف شب شروع شد.

دوستام بعد از برگشتن برام توضیح می دادن که چیکار کردن و منم فقط حسرت خوردم.

تا اینکه بعد یه ماه با توصیفاتی که شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم. به وحید گفتم که من می خوام برم ارومیه٫ تو هم میای؟

که با جواب مثبت وحید روبرو شدم. دوباره به امیر و حسن خبر دادیم و از اونا هم جواب مثبت گرفتیم.

خلاصه اینکه قرار شد صبح پنجشنبه حرکت کنیم٫ شب بمونیم ارومیه٫ صبح جمعه برگردیم.

صبح ساعت 6 قرار بود راه بیفتیم. من رفتم دم در خونه وحید اینا تا با هم بریم پیش امیر و حسن. آخه اون دوتا با هم همسایه بودن.

رسیدیم خونه امیر منتظر شدیم  تا بیاد. انتظاری که یک ساعت طول کشید. با هزار زحمت تونستیم امیر رو از خواب بیدار کنیم٫ بله آقا خواب مونده بودن!

حسن هم اومد و ساعت 8!!! راه افتادیم.

از اتوبان شهید کسایی به سمت آذرشهر حرکت کردیم. به پلیس راه تبریز-آذرشهر رسیدیم. توی راه چراغ دادن و بوق زدن و دست تکون دادن مسافرا خیلی جالب به نظر می یومد. یعنی یه جور انرژی مثبت به آدم دست می ده!

بعد از حدود 50 کیلومتر به شهر ایلخچی رسیدیم. صبحانه رو همونجا خوردیم و دوباره به راه افتادیم. بعد از 20 کیلومتر به سه راهی جزیره اسلامی رسیدیم که در حدود 30 کیلومتری تا روستای سرای فاصله داره. با یه مسیر کفی خشک و بی آب و علف که تحت تاثیر هوای بانمک دریاچه قرار گرفته و فقط گونه های گیاهی شورپسند میتونن اونجا رشد کنن!

رفتیم و رفتیم تا به دو راهی روستا رسیدیم. اونجا مردم روستا چند تا آلاچیق ساختن که توش خوراکی و لوازم شنا و این جور چیزای سر راهی می فروشن.

بعد از اون، مسیر داخل جزیره شروع می شه که حدود 40-30 کیلومتری تا اسکله راه داره. چون اون موقع تعداد ماشینایی که از مسیر دریاچه استفاده می کردن خیلی کم بود زیاد اتفاق می افتاد تو مسیر با سکوت طبیعت حرکت کرد. وای که زندگی بدون آلودگی صوتی چه لذتی داره. با سربالایی و سر پایینی و کفی رفتیم تا رسیدیم به اسکله.

وای چه صف طولانی از ماشینا وایستاده بود! از کنارشون رد شدیم و رسیدیم به کنار یه لنج که داشت راه می افتاد. 4 تا دوچرخه رو سوار لنج کردیم که چون جای زیادی نبود دوچرخه من رو گذاشتیم جلوی یه پاترول و خودمم با دست گرفتمش که یه موقع نیوفته تو آب!

لنج در مدت زمان حدود نیم ساعت می رسید به اون یکی اسکله. خلاصه رسیدیم و اول از همه پیاده شدیم چون آخر از همه سوار شده بودیم!

دوباره رکاب زدیم تا برسیم ارومیه. خیلی خسته شده بودیم. دیگه نایی واسه رکاب زدن نداشتیم. آفتاب داشت لهمون می کرد . بالاخره با مشقت زیاد رسیدیم ارومیه!

بچه ها گفتن اول از همه یه هندونه بخریم تا عطشمون برطرف بشه. جاتون خالی یه هندونه گرفتیمو زدیم به رگ چه حالی می داد.

بعد از اون حسن گفت بریم پیش یه دوچرخه ساز!

گفتم: به چه علت؟ دوچرخه ات مگه خراب شده؟

گفت: نه دفعه پیش که اومده بودیم این دوچرخه ساز، دوچرخه مو بی اجرت تعمیر کرده واسه همین قول داده بودم دفعه بعد که اومدم ارومیه برم دیدنش. خلاصه رفتیم و دوچرخه ساز هم که مرد جوانی بود از دیدنمون خوشحال شد و ازمون پذیرایی کرد.

بعد ازون رفتیم دنبال پاسگاه انتظامی که برادر وحید اونجا خدمت می کرد گشتیم. با هزار زحمت پیداش کردیم و یه ساعتی اونجا بودیم.

بعد از اون گفتیم یه جایی واسه استراحت و اقامت شبمون پیدا کنیم که بچه ها گفتن دفعه قبل ما رفتیم پارک ساحلی خوابیدیم. منم گفتم هر چی شما بگید ولی قبلش بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گشنگی میمیرم.

جاتون خالی رفتیم به یه کبابی و دلی از عزا درآوردیم. بعدشم رفتیم پارک ساحلی ارومیه و شب رو همونجا اتراق کردیم.

صبح ساعت 7 بیدار شدیم تا برگردیم. یه کم وسایل صبحانه گرفتیم و راه افتادیم. رسیدیم به اسکله البته اینبار از سمت ارومیه!

سوار لنج شدیم و حدود ساعت 10 از لنج پیاده شدیم اومدیم سمت تبریز. از اسکله زیاد دور نشده بودیم که بچه ها گفتن بریم آب تنی. رفتیم کنار دریا و بچه ها پریدن تو آب به جز من!

بعد حدود دو ساعت به راه افتادیم. اومدیم تا رسیدیم به روستای سرای. ساعت 13 می شد که کنار آلاچیق ها وایستادیم و آب خوردیم و رو سر و صورتمون آب پاشیدیم.

آفتاب بدجور می زد. خیلی گرم بود. بوی کباب شدن خودمو حس می کردم!

زیر آفتاب تا سه راهی جزیره اومدیم و از اونجا پیچیدیم تو جاده اصلی و یواش یواش اومدیم تا بالاخره ساعت 10 شب بود که رسیدیم به خونه. بعد از اون فقط اینو می تونم بگم که تا 2 هفته نتونستم رو زین دوچرخه بشینم و مثل خزندگان شروع کردم به پوست اندازی

تازه دوستان هم وضع چندان قابل تعریفی از من نداشتن!


کلید واژه: سفر با دوچرخه، سفر با دوچرخه به دور دنیا، ایرانگردی با دوچرخه، سایکل توریست دوچرخه سواری، مسافرت با دوچرخه، دور دنیا با دوچرخه، دور ایران با دوچرخه، دور اروپا با دوچرخه، دوچرخه سواران، گردشگری با دوچرخه، طبیعت گردی با دوچرخه، دوچرخه سواری در طبیعت

آغاز سفر (ایوند)

با سلام

من دوچرخه سواری جاده ای رو برای اولین بار با  دوچرخه دماوندم در سال 1381 به همراه دوست خوبم وحید به یکی از روستاهای اطراف تبریز بنام ایوند شروع کردم.

یه توضیح مختصری بدم که دوستم وحید واسه خودش یه کوهنورد حسابیه یعنی بود! سال دوم دبیرستان که درس می خوندم (سال 79-78) با وحید همکلاس بودم. یه روز دم در خونشون رفتم و اون دوچرخه تمام فنردار تایوانی شو نشونم داد. بعد چند روز نمی دونم چطور شد که منم صاحب یه دوچرخه دماوند 26 شدم و ....

ادامه داستان اینطوری شد که: یه روز عصر پنجشنبه الکی الکی به وحید گفتم فردا جمعه است، بیا با دوچرخه بریم دور و بر تبریز از بس داخل شهر گشتیم دیگه فاز نمی ده! که دیدم وحید خودش از من مشتاقتر قبول کرد. خلاصه قرار گذاشتیم  صبح ساعت 6 صبح راه بیفتیم. روستای ایوند تقریبا 45-40 کیلومتر از تبریز فاصله داره.

صبح ساعت 6 با وحید راه افتادیم. داخل شهر نون و حلوا گرفتیم و از شهر خارج شدیم. برای اولین بار که تو جاده رکاب می زدیم از یه طرف ذوق می کردیم و از طرفی می ترسیدیم! از ماشینایی که با سرعت از کنارمون رد می شدن.

خلاصه یواش یواش تا پلیس راه تبریز- مرند رفتیم، از به بعد حدود 10 کیلومتری تا سه راهی ایوند راه بود. بعد از اینکه به سه راهی رسیدیم پیچیدیم سمت چپ و دوباره مسیر 20 کیلومتری تا ده رو رکاب زدیم. جاده بعضی جاها سربالایی داشت که آدمو واقعا خسته می کرد. بالاخره بالای یه سربالایی رسیدیم که بعد اون با یه سرازیری نسبتا طولانی به داخل ده وارد می شد که تو همون سربالایی دیدیم چند تا دوچرخه سوار دیگه وایستادن! تا ما رو دیدن گفتن : آقا راه بسته است! ما هم علت رو پرسیدیم؟ که یه سرباز انتظامی به ما گفت برگردین برین که اهالی ده با هم دعوا کردن که این وسط تمام کاسه کوزه ها رو سر شما می شکنن.

ما هم که بار اول اینطور تو ذوقمون خورده بود دست از پا درازتر برگشتیم. حدود 5 کیلومتری از راه رو برگشته بودیم که یه سه راهی نظرمون رو جلب کرد. وقتی آخر جاده رو گرفتیم دیدیم به دریاچه سد امند که پایین تر از ده ایوند هست ختم می شه. من یه نگاه به وحید کردم و گفتم بریم که با ok وحید راه افتادیم. رفتیم تا به جایی رسیدیم که جاده آسفالت تموم شد و راه خاکی شروع شد. راه خاکی هم سراشیبی بود که دوچرخه ها رو ول کردیم و با سرعت به طرف دریاچه سد حرکت کردیم. دوچرخه با سرعت زیاد که از رو سنگا و ناهمواریا رد می شد درست مثل دانهیل بود. خلاصه به دریاچه رسیدیم. کنار آب بساط صبحانه رو باز کردیم و صبحانه ای خوردیم که جاتون خالی!

بالاخره برگشتیم خونه و اولین سفر با دوچرخه هم شد جزو خاطرات!

اینم بگم که چون اون موقع دوربین عکاسی به اندازه حالا نبود عکسی در دسترس ندارم به بزرگی خودتون ببخشین!


کلید واژه: سفر با دوچرخه، سفر با دوچرخه به دور دنیا، ایرانگردی با دوچرخه، سایکل توریست دوچرخه سواری، مسافرت با دوچرخه، دور دنیا با دوچرخه، دور ایران با دوچرخه، دور اروپا با دوچرخه، دوچرخه سواران، گردشگری با دوچرخه، طبیعت گردی با دوچرخه، دوچرخه سواری در طبیعت

اولین رکاب ها

من سال دوم ابتدایی که بودم دوچرخه سواری رو با دوچرخه پسر همسایمون یاد گرفتم. کوچه ما حالت سراشیبی داره. یادمه که دوچرخه دوستمو می گرفتم و می بردم سر کوچه یعنی بلندترین قسمت کوچمون. بعد سوار دوچرخه می شدم و پاهامو یه مختصری از زمین بلند میکردم و دوچرخه شروع می کرد به حرکت کردن و من فقط باید حفظ تعادل می کردم. اولا این کارو با  گذاشتن پاهام رو زمین انجام می دادم. ولی بعد یواش یواش یاد گرفتم که بدون زمین گذاشتن پا تعادلمو حفظ کنم. بعدها تونستم پاهامو روی رکاب دوچرخه بذارم. اون روز دیگه دوچرخه سواری رو یاد گرفتم و اولین رکابهای دوچرخه رو زدم. یادم می یاد یکی دیگه از همسایه هامون یه بچه کوچولو داشت. منم که دوچرخه رو ول میکردم و با سرعت پایین می اومدم این بچه کوچولوهه پرید جلوی دوچرخه .منم نتونستم ترمز کنم و از روی اون که رو زمین افتاده بود رد شدم. در واقع لهش کردم. خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا چند روز از ترس کتک تو کوچه نرفتم. تا اینکه یه روز مادرم بهم گفت که اون روز چه اتفاقی افتاده بود؟ با دوچرخه زدی به بچه مردم، اونم افتاده سرش شکسته. باید بری از مادرش معذرت بخوای.
خلاصه با ترس و لرز همراه مادرم به خونه اونا رفتیم و و من هم از مادر اون بچه معذرت خواستم و اونم انصافا عذر منو پذیرفت.
البته از مادرم کتک آنچنانی که تا آخر عمر از یادم نره نخوردم یعنی چیزی راجع به این موضوع به ذهنم نمی یاد و فکر می کنم این خودش عامل مهمی بوده که من تا الان که 25 سالمه از دوچرخه سواری لذت ببرم.
خلاصه اینکه تابستان اون سالی که دوم دبستان می خوندم بعد از گرفتن کارنامه و نمرات 20 داخل کارنامه (یادش بخیر) و با علم به اینکه دوچرخه سواری رو یاد گرفتم والدینم تصمیم به خرید دوچرخه گرفتن. البته من خبر نداشتم. که یه شب تابستون وقتی پدرم از سر کار برگشت وقتی اومد داخل خونه دیدم  که یه دوچرخه سیاه رنگ قشنگ تو دستشه. بعدها فهمیدم به اون نوع دوچرخه می گن BMX تایر 16، با همون شادی بچگانه دوچرخه رو گرفتم و فوری سوارش شدم و توی خونه چند تا دور باهاش زدم که پدرم گفت بقیه اشو بذار واسه فردا می بری کوچه می رونی. شب دوچرخه رو گذاشتم بالای سرم و خوابیدم. نمی دونم کی صبح شد. صبحانه نخورده دوچرخه رو با هزار زحمت و کمک مادرم از پله ها پایین بردیم و رسیدیم به کوچه. دلم نمی یومد لاستیکای تمیز دوچرخه رو کثیف کنم ولی دل به دریا زدمو افتتاحش کردم. چه حالی می داد بدون منت دوچرخه سواری کردن. فکر کنم سر خودتون این بلا اومده باشه که دوچرخه دوستتونو گرفته باشین تا یه دوری بزنین اونم راه افتاده باشه دنبالتون و هی از دوچرخش گرفته باشه و گفته باشه: زود باش زودباش الان مامانم یا بابام می بینه!!!! البته در اینجا از پسر همسایمون که اسمش فرهاد بود تشکر می کنم که بهم کمک کرد دوچرخه سواری رو یاد بگیرم.
فکر کنم این تاحدودی برای شروع بد نباشه خلاصه باید بدونیم از کجا اومدیم و به کجا   می خوایم بریم. من که از اولش دوچرخه سوار جاده ای یا سایکل توریست نبودم.
در آخر این مطلب می خوام حتما نظر بدین ممنون!

بنام خدا

با سلام

این اولین وبلاگ من در مورد سفر با دوچرخه یا همون سایکل  توریسته. در این وبلاگ می خوام راجع به سفرهام و اطلاعات مختصری که در مورد این ورزش به دست آوردم در اختیارعلاقمندان محترم قرار بدم.

از دوستانی هم که به قول معروف دو تا پیرهن بیشترازما پاره کردن دعوت می کنم در هرچه غنی تر کردن این وبلاگ به من کمک بکنن.