سفر به مشهد ۴

سلام دوستان

ادامه سفر:

حالا داریم رکاب می زنیم(1386/5/17):

توی یه پمپ بنزین تو خطبه سرا واسه صبحانه اتراق کردیم.

یه سنجاقکی بود که هی مزاحم میشد. نماز خانه پمپ بنزین هم خیلی کثیف بود

وحید میخواست موبایلشو شارژ بکنه که نشد. همونجا به وحید زنگ زدن که می خوان از کار بیکارش بکنن و اعصاب وحید بهم ریخت به تبع اون منم ناراحت شدم ولی چاره ای نبود. یکم بهش دلداری دادم تا سفرمون زهر نشه

همین باعث شد که عجله برای رسیدن به مشهد بیشتر بشه! (بر پدر مادر مردم آزار لعنت)

تو روز اول رکاب زدن با هم قرار گذاشتیم که بعد از هر 50 کیلومتر رکاب زدن استراحت بکنیم.

بعد صبحانه دوباره شروع به رکاب زدن کردیم. ساعت حدود 14 بود که به سه راهی گیسوم رسیدیم. به وحید گفتم بریم لب دریا واسه آب تنی. آخه بدجور عرق کرده بودیم. البته اینو بگم که وحید اصلا گیسوم نرفته بود. ولی من یه بار با خانواده رفته بودم و فقط یادم میومد که یه سه راهی داره.

پیچیدیم داخل و حالا رکاب نزن کی رکاب بزن!

تو راه با وحید قرار گذاشتیم که با لباس بریم تو آب. خلاصه رسیدیم و دوچرخه ها رو به یه کنده بزرگ درخت لب دریا تکیه دادیم و جاتون خالی پریدیم تو آب! وای که چه حالی داد

یک ساعتی تو آب بودیم. بعد تو راه برگشت دو جوون موتورسوار به ما گفتن که شما از داخل روستا اومدید راه اصلی گیسوم 5 کیلومتر جلوتر بود! (میگم آخه این راه شبیه اون راهی که قبلا دیده بودم نیست!)

واسه همین مجبور شدیم 5 کیلومتر رو شنهای کنار ساحل رکاب بزنیم که واسه خودش ,عالمی داشت.

رسیدیم به جاده گیسوم. چه جاده باحالی. یه جاده از وسط جنگل. درختای سر به فلک کشیده. خنکی جنگل با سکوت کم و بیش خوشایندش. البته چرا کم و بیش؟

برای اینکه بعضی خانواده ها مشغول "توپس توپس" بودن!!!!!!!

رسیدیم به جاده اصلی به طرف بندر انزلی. توی جاده از کنار تابلوی تالاب انزلی گذشتیم ولی چون وقت نداشتیم دیگه نتونستیم بریم تماشا!

کیلومترهای پایانی خیلی سخت میگذشت. انگار هر قدر که رکاب می زدیم جاده کش میومد.

باد هم از روبرو اذیت میکرد و ما به امید اینکه توی خوابگاه تربیت بدنی شب رو صبح خواهیم کرد چه برنامه هایی میریختیم.

چون روز اول رکاب زدنمون بود خیلی خسته شده بودیم و یه حموم، حسابی حال میداد.

بالاخره رسیدیم بندر انزلی. ورودی شهر از مردم آدرس تربیت بدنی رو میگرفتیم که یا اکثرا بلد نبودن  یا آدرس غلط میدادن. طوریکه آدرس دو نفر کاملا برعکس همدیگه بود.

بعد از کلی گشتن که نتونستیم پیدا کنیم از یه جوون موتورسوار کمک خواستیم و اون ما رو به استادیوم بندر انزلی رسوند.

جلوی در استادیوم ایستادیم و من با نامه تربیت بدنی مخصوص انزلی که از تبریز گرفته بودم، رفتم داخل که نگهبان پیری جلومو گرفت و گفت: کجا؟

منم توضیح دادم که برای گرفتن اتاق اومدیم که ایشون گفتند اینجا فکر نمی کنم جایی بدن و گفت که مسئول تربیت بدنی بندر انزلی داخل محوطه استادیوم در حال ورزشه.

با وحید رفتیم داخل و از پشت فنس های کنار زمین چمن بهمون نشون دادن که مسئول کدومه.

منتظر شدیم تا بعد 2، 3 دور که ورزش تموم شد اومد و ما هم رفتیم جلو و نامه رو دادم بهش و گفتم که بهمون کمک بکنه.

نامه رو گرفت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت: جایی برای شما نداریم!

منم گفتم حالا اتاق نشد حداقل اجازه بدین داخل محوطه استادیوم چادر بزنیم که با عصبانیت گفت که : گفتم که جا برای شما نداریم!

یه آقای هم سن و سال که اوضاع رو دید ما رو برد به اتاقش. یادم نیست که مسئول چه هیئتی بود ولی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. از طرز برخورد مسئول تربیت بدنی بندر انزلی معذرت خواست و تعارف کرد: امشب بریم خونه ما مهمون ما باشید.

خلاصه یکم درد دل کردیم و ازش خداحافظی کردیم و از استادیوم اومدیم بیرون. هوا تاریک شده بود. یه فکری به سرم زد. به وحید گفتم بریم تا خروجی شهر. تو مسیر اگه پارکی جایی پیدا کردیم اتراق می کنیم. اگر هم نشد خلاصه یه جایی پیدا می کنیم. همینطور داشتیم می رفتیم که رسیدیم به میدان قو انزلی. دیدیم اونجا یه مسجد و مقبره ای هست. رفتیم داخل و شام خوردیم و تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم. وحید با لباس دوچرخه سواری رفت تا از نگهبان بپرس ببینه می تونیم شبو اونجا بمونیم یا نه؟

من سرگرم جمع کردن وسایل بودم که یهو صدای داد و فریاد شنیدم. برگشتم دیدم که خادم سر وحید داره داد میکشه که این چه وضعیه تو مکان مقدس؟ از اینجا برو بیرون!

خلاصه وحیدم برگشت و دوچرخه شو برداشت و رفت بیرون از محوطه. منم مجبور شدم برم. رفتیم روبروی مسجد اونور میدان و دیدیم که یه جایی هست که چند تا خانواده چادر زدن. ما هم یکم اون طرفتر چادر زدیم و دوچرخه ها رو بهم قفل کردیم. چون نگران دوچرخه ها بودیم گفتیم یکیمون بیرون بخوابه. چون شب قبل من تو چادر خوابیده بودم به وحید گفتم امشب تو چادر بخوابه و من بیرون. خلاصه تا ساعت 12، 1 شب همینطور بر تعداد خانواده ها افزوده شد. صبح ساعت 6 بیدار شدم و وحیدم به زور بیدار کردم.

خلاصه دومین شبمون اینطوری گذشت.

نتیجه اینکه: باید خودتون رو برای هر جور شرایط پیش بینی نشده آماده کنید. مهم اینه، بد یا خوب همش خاطره است. الان که من به اون شب فکر می کنم خندم میگیره.


بقیه اش برای بعد

فعلا بای بای


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد