عکسهای سفر به مشهد ۳

با سلام

امروز تصمیم گرفتم که عکسهای سفر به مشهد ۳ رو آپ کنم. چرا ۳؟ خوب خودتون برید بگردید ببینید چرا ۳ گفتم؟؟؟؟؟؟

لطفا در لود شدن عکسها شکیبا باشید

Please be patient pictures loading

گردنه حیران - مسیر اردبیل به آستارا


گردنه حیران - مسیر اردبیل به آستارا

من (کمال جعفری) - ترمینال آستارا

اون (وحید بهروزپور) - ترمینال آستارا

من - کبابی !

وحید - کبابی!

شب ساحل دریا - من در حال پخت غذای اختراعی آقا وحید

من - در کنار یک شالیزار

وحید -  در کنار همون شالیزار

یک کشاورز - صاحب همون شالیزار

سفر به مشهد ۱۲

با سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان

امروز آخرین روز رکاب زدن به سمت مشهده. البته بعد از اینکه به مشهد رسیدیم، 3 روز در مشهد بودیم. از ساعت 17، 5/25 تا ساعت 12، 5/28 که اونم براتون می نویسم.

و حالا بریم سراغ ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم(1386/5/25):

شب رو تو شهر فاروج گذروندیم. صبح ساعت 6 بیدار شدیم و تا ساعت 7 تمام وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم. هوا خنک و جاده آروم بود.

داشتیم به طرف قوچان می رفتیم که 30 کیلومتر با فاروج فاصله داره. تو راه از کنار مجتمع دوچرخه سازی قوچان (B.I.C.G) که همون تولید کننده دوچرخه های دماوند هستش عبور کردیم.

ساعت 7:50 دقیقه تو پلیس راه قوچان ثبت ساعت کردم.

تا چناران رکاب زدیم. ساعت 11:50 دقیقه تو پلیس راه چناران ثبت ساعت کردم. اینم بگم که اینجا آخرین پلیس راهی بود که ثبت ساعت کردم.

چون صبحانه هم نخورده بودیم، تصمیم گرفتیم که تو چناران یه نهار توپ بخوریم. پس دنبال یه غذاخوری گشتیم و یه آبگوشت کبابی گیرمون اومد. رفتیم داخل و سفارش دادیم. من کباب خوردم و وحید و چیما آبگوشت. جاتون خالی.

اومدیم بیرون و یه کامیون پر از خربزه دیدیم و گفتیم تا دلی از عزا دربیاریم. وحید و چیما زیر سایه درختی نشستن و منم رفتم تا خربزه بگیرم که فروشنده که پشت کامیون بود با دیدن لباسام بهم گفت: دوچرخه سواری؟ کجا میری؟ منم خندیدم و گفتم: یه نفر نیستم و سه نفریم و با دست به چیما و وحید اشاره کردم و ادامه دادم از تبریز اومدیم و داریم میریم مشهد. فروشنده هم با یه ای ول یه خربزه مَشتی پیدا کرد و بهم داد. خلاصه جاتون خالی خربزه رو زدیم تو رگ و شروع کردیم به رکاب زدن.

هوا یا زیاد گرم نبود یا ما زیاد گرم این شده بودیم که برسیم مشهد و گرمای هوا رو حس نمی کردیم.

خلاصه با دیدن تابلوهای کیومتر شماری که فاصله ما تا مشهد رو نشون میداد شوق ما برای رسیدن بیشتر می شد و باعث می شد که تندتر رکاب بزنیم.

به وحید گفته بودم که اگه تابلوی 15 یا 10 کیلومتر تا مشهد رو دیدیم جلوش یه عکس به عنوان سند بگیریم. همچین رکاب می زدیم که فاصله بینمون زیاد شده بود، طوریکه اگه یکیمون می ایستاد ده دقیقه طول می کشید تا نفر پشت سر برسه

همینطور که رکاب می زدم جلوی تابلوی 45 کیلومتر تا مشهد ایستادم و منتظر شدم تا وحید و چیما هم بیان. وقتی رسیدن به وحید گفتم اینجا یه عکس بگیریم، جلوتر اگه باز تابلویی دیدیم بازم عکس میگیریم و جلوی تابلو ایستادیم و چیما ازمون عکس گرفت.

دوباره شروع کردیم به رکاب زدن. تو جاده دیگه تابلویی ندیدیم و خدا رو شکر کردیم که همونجا یه عکس یادگاری گرفتیم و گرنه....!

یواش یواش مناطق صنعتی مشهد شروع شد. چیما که جلوتر از ما رکاب می زد جلوی یه موز فروشی ایستاد و وقتی ما رسیدیم یه کیلو موز گرفتیم و نفری سه تا موز رسید. من و وحید موزا رو خوردیم و پوستاشو پرت کردیم اونطرفتر. ولی چیما پوستاشو نگه داشته بود. بهش گفتم اینا رو می خوای چیکار؟ گفت اینجا سطل آشغال نیست می برم بریزم تو سطل آشغال

وای خدای من! اینا به چه چیزایی فکر میکنن ما به چی!

منم که دیدم کار از کار گذشته شروع کردم به تفسیر! پوست میوه تو طبیعت قابل تجزیه است و ...!

آخر سر به چیما قبولوندم که پوست موزها رو پرت کنه و اونم با چه شوقی اینکار رو انجام داد!!!

بهم گفت: اگه اسپانیا بود و کسی می دید که داری آشغال می ریزی فلان قدر جریمه میشی و ...

گفتم: اینجا ایران است!!!

خلاصه هر چی رکاب می زدیم انگار جاده کش میومد. درست مثل روز اولی که داشتیم از آستارا به سمت بندر انزلی رکاب می زدیم. جلوی یه مسجد برای استراحت و آبخوری ایستادیم.

بیشتر از 10 کیلومتری به مشهد نمونده بود. کم کم مناطق صنعتی تبدیل می شد به مناطق مسکونی.

بالاخره رسیدیم. اولین میدان شهر. ساعت حدود 5 بود. از یه مامور راهنمایی و رانندگی آدرس تربیت بدنی مشهد رو گرفتیم و ایشون هم دقیق راهنمایی کرد. رفتیم و پیدا کردیم. نامه مربوط به مشهد رو برداشتم و رفتم به سمت نگهبانی تربیت بدنی مشهد. نگهبانی رو پیدا نکردم. رفتم تا از نگهبان اداره بغلی بپرسم که بهم گفت نگهبانی همینجاست!

گفتم پس اونور کجاست؟ گفت که اونور ورودی استادیومه و تابلو اداره رو اشتباهی اونجا زدن.

خلاصه نگهبان بهم گفت: شما باید برید خوابگاه ورزشکاران و آدرسش رو بهم داد. خداحافظی کردم و رفتم پیش وحید و چیما و جریان رو گفتم و راه افتادیم. داشتیم دنبال تابلوها می گشتیم که یه پسر دوچرخه سوار کنارمون ظاهر شد و شروع کرد به سوال و جواب. بهش گفتم که می خوایم بریم خوابگاه ورزشکاران به این آدرس.

اونم گفت که از یه راه نزدیکتر ما رو می رسونه. خلاصه تو خیابونای مشهد گشتی هم زدیم و بعد کلی راه! رسیدیم به خوابگاه. از اون پسر خداحافظی کردیم و من و وحید رفتیم داخل.

مسئول خوابگاه اولش بهمون گفت که نمی تونه اتاق بده ولی نمی دونم یهو چی شد، دلش سوخت یا چیز دیگه؟!؟ گفت که بیشتر از سه روز نمی تونه اتاق بده و برای سه روز ده هزار تومن هم پول می گیره. من و وحید خوشحال شدیم و قبول کردیم و کلید اتاق رو گرفتیم. فوری وسایلمون رو بردیم داخل و خواستیم بریم حموم که دیدیم حموم شلوغه. چرا؟

چون یه تیم بیسبال از استان گلستان اومده بودن برای مسابقه و اونا بعد از تمرین اومده بودن تا دوش بگیرن. چاره ای نبود. لباس به دست منتظر شدیم تا یه کابین خالی بشه!

تو سه روزی که تو مشهد بودیم رفتیم حرم امام رضا(ع) و تو شهر گشتیم و به حساب چیما کلی آب میوه خوردیم

یه روز دیدم چیما یه نایلون بزرگ دستشه و بهم گفت که بریم لباس شویی (laundry). لباساشو می خواست بشوره! رفتیم داخل و به صاحب خشک شویی گفتم که لباس برای شستشو داریم که پرسید چیه؟ منم گفتم لباس دوچرخه سواری و لباس زیر و از اینجور چیزا که گفت: به دستور اماکن (به دستور حاکم بزرگ Miti Komon)لباس زیر که اصلا حرفشم نزنید، لباس دوچرخه سواری هم لباس زیر محسوب می شه!

به چیما گفتم و اونم هم گفت که تا ترکیه، همه لباساشونو تو اینجور جاها می شورن. باز بهش گفتم: اینجا ایران است!!!

خلاصه برگشتیم خوابگاه و بهش تاید دادم تا خودش با دستای خودش لباس هاشو بشوره.

یه بار هم برای چیما از کنسولگری ترکمنستان ویزا گرفتم که به خاطر اینکار کلی از من تشکر کرد. جریان اینطوری شد که صبح بهم گفت که می خواد ویزای ترکمنستان بگیره. آدرس کنسولگری رو از نگهبان خوابگاه گرفتم و رفتیم. اونجا خود چیما رفت جلو و از یه پنجره کوچیک کمی با مامور ویزا حرف زد و ناراحت برگشت. پرسیدم چی شد؟ گفت: مامور انگلیسی بلد نیست حالا من چیکار کنم! دوباره باید برگردم تهران و از طریق سفارت ویزا بگیرم و ...

خلاصه خیلی ناراحت شد

رفتم جلو و به مامور گفتم که این دوست من ویزا می خواد. پاسپورتشو گرفت و نگاه کرد و گفت که هزینه اش 47 هزار تومن میشه. دلار و یورو قبول نمی کنیم و برید سر خیابون یه صرافی هست. رفتیم صرافی و چیما بهم یه صد دلاری داد تا تبدیل(exchange) کنم. دوباره برگشتیم کنسولگری و عرض 10 دقیقه ویزای چیما برای ترکمنستان صادر شد و به خاطر همین چیما کلی خوشحال شد

بله روزا تند و تند گذشت و وقت رفتن چیما شد. وسایلشو جمع کرد و من و وحید هم برای همراهی تا ابتدای مسیر سرخس و مرز ترکمنستان رفتیم و راه رو بهش نشون دادیم و بعد کلی روبوسی و بغل کردن همدیگه به راه انداختیمش تا بره

ما هم برگشتیم به سمت خوابگاه. هر دوتامون احساس می کردیم که یه چیزی رو گم کردیم، خوب چیکار میشه کرد! شاید روزی دوباره همدیگه رو دیدیم.

ما هم اول رفتیم راه آهن، برای دوچرخه ها جا بود ولی برای ما نه! بهمون گفتن بعد ساعت 15 برگردید تا وسایلتون رو تحویل بگیریم. رفتیم ترمینال و دو تا بلیط اتوبوس به سمت تبریز برای فردا ساعت 12 ظهر گرفتیم. برگشتیم خوابگاه و دوچرخه ها رو باندپیچی کردیم درست مثل روز اول و وسایلی رو که لازم نداشتیم تو یه کیسه بزرگ جا دادیم و رفتیم انبار راه آهن. بعد کلی تو صف ایستادن دوچرخه های نازنین رو تحویل دادیم. 28 هزار تومن و دو هفته دیگه از انبار راه آهن تبریز تحویل بگیرید. خیالمون که از بابت دوچرخه ها راحت شد برگشتیم و بعد کمی استراحت تصمیم گرفتیم که شب رو حرم باشیم. پس رفتیم حرم. تا ساعت 1 نیمه شب نشسته بودیم ولی بعدش کم کم خوابمون گرفت. تا کمی چشممون گرم میشد خادما بیدارمون می کردن. خلاصه این وضعیت تا وقت اذان صبح ادامه داشت تا اینکه دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم داشتم از بی خوابی بیهوش میشدم. به وحید گفتم من می رم خوابگاه و برگشتم. وحید هم یه کم بعد من برگشت خوابگاه و گفت که نتونسته تحمل بکنه. خلاصه تا ساعت 11 خوابیدیم و کمی که حالمون جا اومد بلند شدیم تا برای رفتن به ترمینال آماده بشیم. کمی نون و پنیر خوردیم و و وسایلمون روجمع کردیم و از اتاق اومدیم بیرون. رفتم تا کارت شناسایی که به نگهبان خوابگاه داده بودیم بگیرم. بعد کلی تشکر و قدردانی کارت + 10هزار تومن پولی که روز اول به نگهبان داده بودم بهم برگردوند. ما هم از اینکار خوشحال شدیم 

رفتیم ترمینال و ساعت 13 اتوبوس حرکت کرد و فرداش ساعت 14،تو تبریز از اتوبوس پیاده شدیم.


خوب دوستان اینم آخرین قسمت سفرنامه مون.

به امید خدا اگه باز سفری انجام بشه بازم براتون می نویسم ولی تازه ی تازه و داغ داغ، نه مثل این سفرنامه ای که خاک گرفته بود. منتظر نظرات و پیشنهادات و انتقادات سازنده تون هستم.


به امید سفری دیگر و سفرنامه ای دیگر

فعلا بای بای


سفر به مشهد ۱۱

با سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز

ممنون از نظراتتون

داریم رکاب می زنیم(1386/5/24):

سفرنامه به اونجا رسید که شب رو تو زورخانه شهر زیبای بجنورد خوابیدیم. صبح ساعت 7 بیدار شدم. وحید و چیما هنوز خواب بودن. کمی به سر و صورتم صفا دادم. وحید و چیما هم بیدار شدن و رفتن از گود زورخانه عکس بگیرن. تو همین لحظه شنیدم کسی در زورخانه داره باز می کنه. چون در رو از پشت قفل کرده بودیم واسه همین شروع کردن به در زدن و صدا کردن. وحید و چیما هم به صدای در اومدن تا ببینن چه خبره.

 سر و وضعمون رو مرتب کردیم و دوچرخه ها رو از پشت در کشیدیم کنار و در رو باز کردیم. چند تا جوان بجنوردی از اعضای زورخانه بودن که برای جلسه اومده بودن اونجا. از دیدن ما اول جا خوردن ولی فوری شروع کردن به سوال پیچ کردن و خوش و بش.

وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون از زورخانه. از یکی از بچه ها آدرس یه دوچرخه سازی رو گرفتیم تا دوچرخه چیما رو تعمیر کنیم. رفتیم و پیداش کردیم. حدود یه ساعتی طول کشید تا دوچرخه چیما تعمیر شد. ساعت شده بود 11 و ما هنوز از شهر خارج نشده بودیم. به پارک بجنورد رسیدیم. از مغازه ای وسایل صبحانه گرفتیم و داخل پارک یه ساعتی برای صرف صبحانه اتراق کردیم.

بعد از اون شروع کردیم به رکاب زدن.

50 کیلومتر بعد رسیدیم به شهر شیروان و رفتم تا پلیس راه شیروان ثبت ساعت بکنم. متاسفانه مامور مربوطه تاریخ و ساعت ثبت رو تو برگه ثبت نکردن. واسه همین دقیق نمی تونم بگم که چه ساعتی شیروان بودیم.

خلاصه تو شهر شیروان 2 تا هندونه گرفتیم و جاتون خالی خوردیم. بعد از اون رکاب زدیم تا 30 کیلومتر بعد به علت پایان روز تو شهر فاروج اتراق بکنیم. ساعت حدود 7 بود. تو چهارراه شهر، وحید رفت از پاسگاه پلیس که وسط میدون بود آدرس محلی رو برای شب مانیمون بپرسه. من و چیما هم کنار پاسگاه ایستاده بودیم که وحید به همراه رئیس پاسگاه بیرون اومدن و بلافاصله رئیس پاسگاه از من پرسید این دوستتون از کجا اومده؟

بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت: بهش بگو بیاد داخل. باید مدارکش رو بررسی کنیم. به چیما جریان رو گفتم و اونم ویزا و مدارکشو برداشت و رفت داخل. من و وحید ناراحت شدیم که تو این همه شهری تو مسیر اومدیم کسی اینجور برخورد نکرده بود و حالا اینجا تو این شهر کوچیک؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه ما هم رفتیم داخل و تازه فهمیدیم طرف رئیس نیست و نمیدونم چکاره پاسگاه بود، که تلفن رو برداشت و زنگ زد به رئیس پاسگاه و جریان رو گفت. رئیس هم از پشت تلفن گفت که اگه مدارکش کامله مرخصش کن بره!

مدارک رو برگردوند و ما هم اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم که تو نبود رئیس طرف خواست یه کاری بکنه اونم گند زد. سربازای پاسگاه هم با ما خندیدن و ازشون خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.

بدجور گرسنه شده بودیم. واسه همین تصمیم گرفتیم یه شام حسابی بخوریم. برای همین جلوی یه رستوران ایستادیم و بعد اینکه دوچرخه ها رو جابجا کردیم، رفتیم داخل.

جاتون خالی سفارش چلو کوبیده کردیم. ولی باز سر اینکه کی پولش رو بده با چیما بحث کردیم و آخرش چیما گفت اگه اجازه ندیم پولشو اون بده غذا نمی خوره. ما هم ناچاراً قبول کردیم. تو مدتی که برامون شام بیارن چندتا عکس گرفتیم و عوامل رستوران از چیما اسم چند تا فوتبالیست و خواننده اسپانیایی پرسیدن و چیما هم تائیدشون کرد و من و وحید و خود چیما هم کلی خندیدیم این جوونا چیزایی پرسیدن که یقیناً از هر غیر اسپانیایی بپرسی تائید می کنه چه برسه به چیما!

خلاصه شام رو خوردیم و اومدیم بیرون. کمی جلوتر پارکی مشاهده شد. رفتیم داخل پارک و یه جای خالی پیدا کردیم و چادرامون رو برپا کردیم و چیما هم چایی درست کرد و نوش جان کردیم.

بعدش آماده شدیم تا بخوابیم. فردا به امید خدا می رسیم مشهد. پس تصمیم گرفتیم که صبح زود بیدار شیم تا شب رو مشهد باشیم.


آخرین قسمت سفرنامه رو بزودی می نویسم

پس فعلاً بای

سایکل توریست هایی از تاجیکستان

دیروز (1389/5/15) وحید بهم خبر داد که دو دوچرخه سوار از تاجیکستان مهمونشون هستن. رفتم به دیدنشون. یه ساعتی باهاشون بودم. اسم یکی Alisher و دیگری Saeidali. از تاجیکستان این مسیر رو تا تبریز اومده بودن: تاجیکستان-قرقیزستان-قزاقستان-روسیه-بلاروس-اوکراین-روسیه-آذربایجان-ایران. بعد از اون ترکمنستان-تاجیکستان. ازم لاستیک دوچرخه خواستن که براشون از طریق پدر مهندس جواد همون دوستم که برامون از فدراسیون برگه های ثبت ساعت رو گرفته بود پیدا کردم و قرار شد امروز (1389/5/16) بریم بگیریم. شب رو خونه مهندس وحید بودن. صبح من هم بهشون ملحق شدم و بعد از صرف صبحانه تو خونه وحید اینا، رفتیم تا لاستیک رو بگیریم. باهاشون تا سه راهی اهر رفتم و از اونجا خداحافظی کردیم و من برگشتم. کلاه دوچرخه سواریمون رو هم به عنوان تحفه با هم عوض کردیم.

اینم سایتشون که از اول تا آخر سفر توش هست ولی به زبان روسی هست که می تونید با مترجم گوگل ترجمه اش کنید:       www.ts.tj

سفر به مشهد ۱۰

با سلام

دیگه داریم به آخرای سفر نزدیک میشیم. نمی دونم بعد از این چی بنویسم!؟

عکسها رو هم بزودی آپ می کنم

حالا بریم ادامه سفر:

داریم رکاب می زنیم (1386/5/23):

شب رو جلوی یه کبابی تو یکی از روستاهای مونده به پارک ملی گلستان خوابیدیم. صبح ساعت 7 بیدار شدیم. وسایل رو جمع کردیم و دوچرخه ها رو از حیاط پیرمرد مهربون درآوردیم و به راه افتادیم.

بعد از حدود 10 کیلومتر به ورودی پارک ملی رسیدیم. بله جاده اش بسته بود!

ولی منظره چیز دیگه ای بود. یه جاده که از وسط جنگل میگذره. صدای پرنده ها، آب چشمه ها، برگ درختا تو صبح خلوت جاده یه احساس آرامش عجیب به آدم دست میداد.

 برای استراحت ایستادیم که تو همین حین دیدم چیما داره با دوچرخه اش ور میره رفتم جلو و بهم گفت که توپی وسط دوچرخه اش ایراد پیدا کرده و اذیت می کنه و باید تعمیر بشه. منم بهش اطمینان دادم که تو اولین شهری که بهش برسیم مشکلش رو حل می کنیم.

دوباره شروع کردیم به رکاب زدن. دیگه کم کم از درختان جنگل کم میشد و جاده داشت سربالایی میشد. فهمیدیم که داریم از منطقه گلستان و البرز خارج میشیم. هوا هم بدجور گرم بود. خلاصه همین طور رکاب زدیم تا به یه زائر سرای بین راهی رسیدیم و چون به خاطر سربالایی و باد مخالف خسته شده بودیم ایستادیم. همونجا گفتیم که صبحانه مون رو بخوریم که باز چیما جلو افتاد که من باید صبحانه بگیرم. پس برای هر نفر یه بسته آبمیوه تکدانه با کلوچه گرفت. اونا رو خوردیم و راه افتادیم.

جاده همچنان سربالایی بود و انرژی می گرفت. به یه جایی رسیدیم که فکر کردیم سربالاییها تموم شد. ولی اینجا تازه اول کار بود. بعد از اون سربالایی جاده بیشتر و باد مخالف هم بیشتر می شد. خلاصه با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم به پمپ بنزین رباط قره بیل. کمی آب به سر و صورتمون زدیم و سه تا آب معدنی یخ زده گرفتم. ولی در عرض ۵ دقیقه از شدت گرما صاحب آب جوش شدیم!

دوباره راه افتادیم و طبق نقشه می خواستیم که شب خودمون رو برسونیم به بجنورد. رکاب زدیم و رکاب زدیم تا رسیدیم به سه راهی جاجرم-گرمه که همونجا با دیدن خربزه هوس کردیم که بخوریم. یکی گرفتیم و جاتون خالی نوش جان کردیم. از صاحب غذاخوری که اونجا بود پرسیدیم که تا بجنورد چقدر راه مونده که با جوابش جا خوردیم!

بهمون گفتن که تو مسیرتون سلسله گردنه های آشخانه قرار داره که با دوچرخه واسه خودش یه روز راهه.

تو مسیرمون به شهر آشخانه تو پلیس راه چمن بید ثبت ساعت کردم و وقتی به آشخانه رسیدیم تصمیم گرفتیم که تا بجنورد که بیشتر از 30 کیلومتر نمونده بود با ماشین بریم. پس شروع کردیم به پرس و جو که از کجای شهر می تونیم ماشین پیدا کنیم که هم خودمون و هم دوچرخه هامونو تا بجنورد ببره؟

که بعد حدود نیم ساعت به محلی هدایت شدیم که مثل ترمینال بود و سواری ها به مقصد بجنورد اونجا جمع شده بودن. بعد از کلی سوال و جواب معمول فرصت پیدا کردیم که خواسته مونو ابراز کنیم. یکی از راننده ها گفت که با سواری نمیشه دوچرخه ها رو برد و تو راه جریمه می کنن و باید با وانت بردشون. پس همونجا با یه وانتی صحبت کردیم و قبول کرد 8000 تومن بگیره و دوچرخه ها رو به همراه فقط یک نفر به بجنورد برسونه. ما هم قبول کردیم. دوچرخه ها بعلاوه وحید سوار وانت شدن و حرکت کردن. من و چیما هم سوار تاکسی بین شهری شدیم و بعد حدود نیم ساعت حرکت کردیم. تو راه راننده بهمون گفت که تو مسیر یکی از گردنه های آشخانه، محلی هست که اکثر مواقع دو سه روز بعلت باد شدیدی که تو اون منطقه خاص میاد بسته می شه و اسم اون محل کانال باد نام داره. که از یه دره تشکیل شده و کاملا طبیعی و بدون دخالت انسان بود.

خلاصه بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم به بجنورد و دیدیم که وحید با وانتی مشغول پائین آوردن دوچرخه ها هستند. به اونا کمک کردیم و رفتیم تا دنبال جایی برای خواب باشیم.

یه نکته اینکه تو راه که میومدیم، پلیس راه بجنورد رو رد شدیم و واسه همین تو برگه مون مهر پلیس راه بجنورد رو نداریم.

به وحید گفتم اینجا از اون نامه های تربیت بدنی استفاده کنیم شاید جواب داد. آدرس تربیت بدنی شهر بجنورد رو گرفتیم و خیلی راحت پیداش کردیم. در اصلی بسته بود. تو همین لحظه آقایی که از اونجا رد می شد گفت خونه نگهبان پشت اداره است و ما رو تا اونجا راهنمایی کرد. در زدیم ولی جوابی نشنیدیم. فکر کردیم که باید جای دیگه ای رو پیدا کنیم. بهمون گفتن که هر جا باشن تا ده دقیقه دیگه برمی گردن.

کمی اونطرفتر نون شیرمال پخت می کردن. سه تا گرفتیم و باهاش مشغول شدیم و منتظر شدیم تا اینکه یه آقایی در خونه رو باز کرد و رفت داخل فوری رفتیم و صداش کردیم. اومد و بهش نامه رو نشون دادیم و خواستیم که شب بهمون اجازه اقامت بده. به نامه نگاهی کرد و گفت: نامه لازم نیست شما مهمان ما هستید و قدمتون رو چشم

ما هم کلی تشکر کردیم و ما رو برد تو حیاط پشتی اداره و گفت: شب تو یکی از اتاقهای زورخانه بخوابید ولی زورخانه ساعت 11 تعطیل میشه و شما اون موقع برید. ما هم گفتیم چشم.

زیر اندازامون رو تو حیاط پهن کردیم و ولو شدیم کلی هم به روح اموات نگهبان اداره تربیت بدنی شهر بجنورد فاتحه فرستادیم.

این کار عوض اون کار محصول (مسئول) تربیت بدنی بندرانزلی شد و بعد هر فاتحه به اموات نگهبان تربیت بدنی بجنورد یک ماتحه به محصول تربیت بدنی بندرانزلی نثار کردیم چه نثار کردنی

بله ساعت حدود 9 بود و چیما داشت خاطرات روزانه شو می نوشت و برای ما هم فرصتی پیش اومد تا بیشتر ازش بپرسیم.

37 ساله، مجرد، متخصص کامپیوتر تو یه کارخونه محصولات کامپیوتری کار می کرد، اهل ایالت کانتابریا (Cantabria) اسپانیا بود (ایالتی در شمال اسپانیا)، شهر تورلاوگا (Torrelavega)، خیلی شوخ طبع، در مسیر جاده ابریشم داشت رکاب می زد و مقصد آخر پکن (Beijing) چین بود، 8000 کیلومتر تا بجنورد رقمی بود که کیلومترشمارش ثبت کرده بود، می گفت دو تا سه سایز وزن کم کرده، تو ترکیه یه شلوار گرفته بود ولی براش دو سایز بزرگ شده بود. اسپانسرهای حسابی داشت از جمله: دوستش که تولید کننده لباس ورزشی بود بهش سه دست لباس کامل دوچرخه سواری داده بود هم برای سرما هم برای گرما! یا نمایندگی سونی در شهرشون بهش دوربین به همراه 4 عدد مموری کارت داده بود! و از نظر مالی کاملاً کاملاً تامین شده بود. (اینا مواردی هستند که تو ایران عمراً بشه بهشون دسترسی داشت)

خلاصه تو این مدت صدای ضرب زورخانه هم تا ساعت 11 ادامه داشت. زورخانه تعطیل شد و نگهبان اومد دنبالمون و رفتیم داخل. بعد اینکه نگهبان رفت ما هم بعد از کمی جا به جا شدن آماده شدیم تا بخوابیم. بله یه روز سخت رو پشت سر گذاشته بودیم و خواب بدون هیچ معطلی ما رو به دنیای خودش برد.


بقیه ااااااش برای بعد

فعلا با بای

مقررات اختصاصی دوچرخه و موتورسیکلت

ماده ۱۴۵ : رانندگان موتور سیکلت بایستی در مواقع رانندگی فقط روی زین موتور بنشینند و حق ندارند شخص دیگری را بر ترک سوار کنند، مگر این که در ترک یک زین کامل نصب شده یا موتور سیکلت در پهلو دارای ساید کار باشد .
در کلیه مقررات قوانین مانند تابلوها، چراغ ها، اخطار پلیس و حق تقدم ها که رانندگان اتومبیل الزاماً می بایستی رعایت نمایند، رانندگان موتور سیلکت هم موظف به رعایت آنها می باشند .
ماده ۱۴۶ : رانندگی با دوچرخه رکاب دار بدون داشتن زین محکم در محل مخصوص ممنوع است .
ماده ۱۴۷ : دو ترکه سوار کردن اشخاص روی دوچرخه ممنوع است، مگر این که زین اضافی برای این کار داشته باشند .
ماده واحد مصوب ۷۶/۱۱/۲۶ : استفاده از کلاه ایمنی برای رانندگان و سرنشینان هر نوع موتور سیکلت اجباری است .
ماده ۱۴۹ : عبور دوچرخه سوار از پیاده رو بازار و نقاط شلوغ و پر تردد ممنوع است .

ماده ۶۷ : ( دارای اصلاحیه)موتور سیکلت و دوچرخه‌های موتوردار باید دارای حداقل ۱ و حداکثر ۲ چراغ با نورسفید در جلو و یک شیشه نورتاب قرمز رنگ در عقب باشند.

ماده ۶۸ :هر دوچرخه باید دارای تجهیزات زیر باشند:
۱ ـ یک چراغ با نور سفید در جلو که تا مسافت ۱۵۰ متری جلوی آنرا بقدر کافی روشن سازد.
۲ ـ یک چراغ با نور قرمز در عقب که از فاصله ۱۵۰ متری دیده شود.
۳ ـ یک چراغ قرمز شب نما در عقب که نور وسائل نقلیه پشت سر را از فاصله ۲۰ متری منعکس نماید.
۴ ـ یک زنگ یا بوق که صدای آن از فاصله ۳۰ متری شنیده شود. نصب و استعمال زنگهای صوتی یا آژیر یا بوق خطر برای دوچرخه‌ها ممنوع است.
۵ ـ ترمز که بمحض گرفتن آن دوچرخه متوقف گردد.

منبع: vista.ir

سفر به مشهد ۹

با سلام خدمت تمامی دوستانی که با نظراتشون من رو شرمنده می کنن

بی هیچ حرفی بریم سراغ ادامه سفرنامه:

داریم رکاب می زنیم (1386/5/22):

شب قبل رو داخل پارکی در شهر گرگان خوابیدیم. بنابه گفته نگهبان پارک صبح قرار بود مدیریت پارک بیاد و ما باید زود جور و پلاسمون رو جمع می کردیم. شب به علت گرمی هوا چادر نزدیم. پس کارمون راحتتر بود. ساعت هفت بود که با بیدار شدن من چیما هم بلند شد و آقا وحید رو هم بیدار کردیم.

شروع کردیم به سامان دادن به وسایلمون و بستن خورجین ها. یه ساعتی مشغول بودیم. بالاخره کارمون تموم شد. از مدیریت پارک هم خبری نشد!!!

همونجا قبل اینکه حرکت بکنیم با چیما دو سه تا عکس گرفتیم. بعد چیما آبمیوه و شیر شکلاتی رو که شب قبل گرفته بود، تعارف کرد و ما هم دستشو رد نکردیم، گفتیم شاید ناراحت بشه!

خلاصه خوردیم و راه افتادیم. طبق معمول شهر خلوت بود. رکاب زنان از شهر خارج شدیم. داشتیم می رفتیم که دو تا دوچرخه سوار پیداشون شد. صحبت کنان رفتیم تا جنگل قرق.

اونجا کمی ایستادیم و از دوچرخه سوارا خداحافظی کردیم و دوباره راه افتادیم. رسیدیم به علی آباد کتول و اونجا صبحانه رو خوردیم. من و وحید پنیر خوردیم و چیما کلوچه!

خلاصه چون جاده کفی بود بدون هیچ مکثی فقط رکاب می زدیم. رفتیم و رفتیم تا ساعت 13:20 بود که تو پلیس راه آزادشهر ثبت ساعت کردم. چند دقیقه ای تو پلیس راه توقف کردیم و از وضعیت جاده پرسیدیم که بهمون گفتن تا چند روز قبل جاده به علت احتمال سیل بسته بود و اگه اون موقع می رسیدیم باید از سه راه آزادشهر به طرف دامغان می رفتیم که مسیری کویری تشریف دارن. خوشبختانه جاده باز بود و ما می تونستیم از راه جاده های شمال به راهمون ادامه بدیم.

کمی داخل آزادشهر استراحت کردیم و آبی خوردیم و دوباره به راهمون ادامه دادیم. با اینکه داخل شهر آب خنک خورده بودیم (سؤتفاهم نشه) ولی به علت گرمی هوا زودتر از اونکه فکرشو می کردیم تشنه شدیم. کنار یه جالیز دیدیم دارن هندونه می فروشن. چیما هم با دیدن هندونه همش می گفت: واترمِلون(Watermelon) یعنی هندونه. خوب یه دونه گرفتیمو زیر درختای کنار جالیز نشستیمو خوردیم. جاتون خالی بعدش دراز کشیدیم. وای که چه حالی می داد. ولی بیشتر از چند دقیقه نشد که به اصرار چیما بلند شدیم. رکاب زدیم تا ساعت 16:27 پلیس راه مینودشت برای ثبت ساعت ایستادیم.  وحید و چیما رفتن به یه بقالی و منم رفتم تا برگه رو مهر کنم. وقتی برگشتم تو دست وحید سه تا نوشابه خانواده با سه تا بیسکویت بزرگ سالمین دیدم. ازش پرسیدم اینا چیه؟ چه خبره؟ وحیدم گفت که چیما گرفته!

خلاصه تو سایه یه تک درخت کمی اون طرفتر از پلیس راه نشستیم و شروع کردیم به خوردن. من و وحید تا نصفه تونستیم از نوشابه هامون بخوریم و فقط یه بسته بیسکویت رو باز کردیم. ولی چیما هم بیسکویت و هم نوشابه خانواده رو تا ته خورد!!!

بعد اون بلند شدیم و رکاب زدیم. می خواستیم اگه بشه شب رو تو پارک ملی گلستان بخوابیم. از دو نفر هم پرسیدیم که چقدر تا پارک ملی مونده که جواب دادن چند کیلومتری بیشتر نیست. ما هم به این امید هی رکاب زدیم. هی رکاب زدیم. هوا کم کم داشت تاریک می شد.

کنار یه مزرعه بزرگ آفتابگردان هم ایستادیم و چند تا عکس انداختیم. چند تا بچه روستایی اومدن پیش ما و فقط نگاه می کردن.

به راه افتادیم و رفتیم، ولی هوا دیگه طوری تاریک شده بود که نور چراغ ماشینا چشم رو کور می کرد.

 اولین باری بود که شب تو جاده رکاب می زدیم. چراغامون رو روشن کرده بودیم ولی باز محض احتیاط با شانه خاکی حرکت می کردیم. نیم ساعتی رو سنگ و کلوخ خاک رکاب زدیم تا به یه روستا رسیدیم. کنار جاده یه کبابی بود. رفتیم تا بپرسیم که آیا می تونیم بریم پارک ملی یا نه؟

صاحب کبابی یه پیرمرد با مرام بود که گفت: کی به شما گفته که برید پارک ملی؟ اونجا سیل اومده و به هیچ کس اجازه ورود نمی دن! در ضمن تا پارک حدود 20 کیلومتری راه مونده!

خلاصه نشتیم تا فکری بکنیم و چون وقت شام هم بود سفارش کباب دادیم تا بلکه بشه با شکم پر بهتر فکر کرد

شام رو خوردیم و به پیرمرد گفتیم اگه اجازه بده شب جلوی مغازش چادر بزنیم که گفت: اصلا بیاید داخل منزل و اتاق هست و این حرفا، که ما قبول نکردیم بیشتر از این زحمت بدیم. 

چادرامون رو برپا کردیم و داشتیم دوچرخه ها رو می بستیم به درخت که پیرمرد اومد و گفت: خودتون که نمیاید داخل لااقل دوچرخه هاتون رو بیارید بذارید داخل حیاط و ما هم قبول کردیم

رفتیم داخل چادر هامون و چند دقیقه بعد .... (خُر  پُف  خُر  پُف)


با اجازه سروران گرام

بقیه اش برای بعد

ثبت اختراع دوچرخه و نگاهی کوتاه به تاریخچه آن

 ۲۶ ژوئن ۱۸۱۹ (مطابق با ۵ تیر) اختراع دوچرخه به ثبت رسید.

به درستی معلوم نیست که در چه تاریخ و به دست چه فردی، نخستین دوچرخه ساخته شده است. طبق تحقیق برخی از مورخان، نخستین دوچرخه در سال ۱۷۹۰ در فرانسه ساخته شده بود. اسناد دقیق، از ساخت دوچرخه کاملتر و بازرگانی شدن این صنعت (تولید انبوه) در سال ۱۸۱۷ در آلمان و توسط «کارل دریس Karl Drais» حکایت می کند.

دوچرخه های اولیه دارای زنجیر و خودرو نبودند. زنجیر دوچرخه (انتقال نیروی رکاب زن به چرخ) در سال ۱۸۸۵ ساخته شد و حرکت با دوچرخه را آسان و بدون زحمت ساخت.
پیش از عمومی شدن استفاده از اتومبیل، دوچرخه به صورت سه و یا چهار چرخه،
دو نفره و سه نفره هم ساخته می شد که دوچرخه سوار می توانست همسرش را همانند نشستن در اتومبیل (نه روی زین و ترک بند) با خود ببرد و سواری دهد.
طبق برآورد رسمی، درسال ۲۰۰۵، جهان دارای بیش از یک میلیارد دوچرخه بوده است. پیش بینی شده است که با گران شدن بهای بنزین و نیز به خاطر حفظ تندرستی (لزوم ورزش روزانه)، استفاده از دوچرخه باردیگر افزایش یابد.
طبق یک میثاق بین المللی، از سال ۱۹۶۸ دوچرخه در عداد وسائط نقلیه که در ردیف «خودرو» هستند در آمده و راکب دوچرخه عنوان «راننده» یافته و لذا باید همه مقررات راهنمایی و رانندگی را رعایت کند. به علاوه، اتومبیلرانان باید به حق دوچرخه سوار در معابر احترام بگذارند و ضمن حرکت، حق تقدم و فاصله قانونی را با دوچرخه رعایت کنند.

عکس زیر یک دوچرخه چند چرخه دو نفره را در سال ۱۸۸۶ نشان می دهد: