سفر به مشهد ۱۱

با سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز

ممنون از نظراتتون

داریم رکاب می زنیم(1386/5/24):

سفرنامه به اونجا رسید که شب رو تو زورخانه شهر زیبای بجنورد خوابیدیم. صبح ساعت 7 بیدار شدم. وحید و چیما هنوز خواب بودن. کمی به سر و صورتم صفا دادم. وحید و چیما هم بیدار شدن و رفتن از گود زورخانه عکس بگیرن. تو همین لحظه شنیدم کسی در زورخانه داره باز می کنه. چون در رو از پشت قفل کرده بودیم واسه همین شروع کردن به در زدن و صدا کردن. وحید و چیما هم به صدای در اومدن تا ببینن چه خبره.

 سر و وضعمون رو مرتب کردیم و دوچرخه ها رو از پشت در کشیدیم کنار و در رو باز کردیم. چند تا جوان بجنوردی از اعضای زورخانه بودن که برای جلسه اومده بودن اونجا. از دیدن ما اول جا خوردن ولی فوری شروع کردن به سوال پیچ کردن و خوش و بش.

وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون از زورخانه. از یکی از بچه ها آدرس یه دوچرخه سازی رو گرفتیم تا دوچرخه چیما رو تعمیر کنیم. رفتیم و پیداش کردیم. حدود یه ساعتی طول کشید تا دوچرخه چیما تعمیر شد. ساعت شده بود 11 و ما هنوز از شهر خارج نشده بودیم. به پارک بجنورد رسیدیم. از مغازه ای وسایل صبحانه گرفتیم و داخل پارک یه ساعتی برای صرف صبحانه اتراق کردیم.

بعد از اون شروع کردیم به رکاب زدن.

50 کیلومتر بعد رسیدیم به شهر شیروان و رفتم تا پلیس راه شیروان ثبت ساعت بکنم. متاسفانه مامور مربوطه تاریخ و ساعت ثبت رو تو برگه ثبت نکردن. واسه همین دقیق نمی تونم بگم که چه ساعتی شیروان بودیم.

خلاصه تو شهر شیروان 2 تا هندونه گرفتیم و جاتون خالی خوردیم. بعد از اون رکاب زدیم تا 30 کیلومتر بعد به علت پایان روز تو شهر فاروج اتراق بکنیم. ساعت حدود 7 بود. تو چهارراه شهر، وحید رفت از پاسگاه پلیس که وسط میدون بود آدرس محلی رو برای شب مانیمون بپرسه. من و چیما هم کنار پاسگاه ایستاده بودیم که وحید به همراه رئیس پاسگاه بیرون اومدن و بلافاصله رئیس پاسگاه از من پرسید این دوستتون از کجا اومده؟

بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت: بهش بگو بیاد داخل. باید مدارکش رو بررسی کنیم. به چیما جریان رو گفتم و اونم ویزا و مدارکشو برداشت و رفت داخل. من و وحید ناراحت شدیم که تو این همه شهری تو مسیر اومدیم کسی اینجور برخورد نکرده بود و حالا اینجا تو این شهر کوچیک؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه ما هم رفتیم داخل و تازه فهمیدیم طرف رئیس نیست و نمیدونم چکاره پاسگاه بود، که تلفن رو برداشت و زنگ زد به رئیس پاسگاه و جریان رو گفت. رئیس هم از پشت تلفن گفت که اگه مدارکش کامله مرخصش کن بره!

مدارک رو برگردوند و ما هم اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم که تو نبود رئیس طرف خواست یه کاری بکنه اونم گند زد. سربازای پاسگاه هم با ما خندیدن و ازشون خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.

بدجور گرسنه شده بودیم. واسه همین تصمیم گرفتیم یه شام حسابی بخوریم. برای همین جلوی یه رستوران ایستادیم و بعد اینکه دوچرخه ها رو جابجا کردیم، رفتیم داخل.

جاتون خالی سفارش چلو کوبیده کردیم. ولی باز سر اینکه کی پولش رو بده با چیما بحث کردیم و آخرش چیما گفت اگه اجازه ندیم پولشو اون بده غذا نمی خوره. ما هم ناچاراً قبول کردیم. تو مدتی که برامون شام بیارن چندتا عکس گرفتیم و عوامل رستوران از چیما اسم چند تا فوتبالیست و خواننده اسپانیایی پرسیدن و چیما هم تائیدشون کرد و من و وحید و خود چیما هم کلی خندیدیم این جوونا چیزایی پرسیدن که یقیناً از هر غیر اسپانیایی بپرسی تائید می کنه چه برسه به چیما!

خلاصه شام رو خوردیم و اومدیم بیرون. کمی جلوتر پارکی مشاهده شد. رفتیم داخل پارک و یه جای خالی پیدا کردیم و چادرامون رو برپا کردیم و چیما هم چایی درست کرد و نوش جان کردیم.

بعدش آماده شدیم تا بخوابیم. فردا به امید خدا می رسیم مشهد. پس تصمیم گرفتیم که صبح زود بیدار شیم تا شب رو مشهد باشیم.


آخرین قسمت سفرنامه رو بزودی می نویسم

پس فعلاً بای