سفر به ارومیه

با سلام

اینبار می خوام ماجرای سفر به ارومیه رو براتون بگم.

سال 1382 وسطای تابستون با دوستم وحید و دو تا دیگه از دوستان به نامهای امیر و حسن که تازه به جمع ما پیوسته بودن تصمیم گرفتیم که به ارومیه سفر کنیم. در اینجا این توضیح رو بدم که فاصله بین تبریز و ارومیه از راه دریاچه حدود 200 کیلومتری می شه. البته اون زمان چون هنوز پل روی دریاچه ساخته نشده بود حمل و نقل از اسکله تبریز به اسکله ارومیه و بالعکس از طریق لنج صورت می گرفت. لنج هایی که آدم و ماشین و موتور و علی الخصوص دوچرخه رو به اون طرف می رسوندن. حالا از وقتی که پل افتتاح شده دیگه لنج ها آب شور می خورن و حموم آفتاب می گیرن!

روز قبل حرکت من دوچرخه مو داده بودم واسه تعمیر و این حرفا. بعد از ظهرش رفتم از دوچرخه ساز٫ دوچرخه مو تحویل گرفتم و با خودم گفتم یه دوری بزنم ببینم چطور شده که ...

چشمتون روز بد نبینه با یه دوچرخه دیگه تصادف کردم و ولو شدم رو زمین. اتفاقا اون دوچرخه سوار هم دوستم بود! بعد اینکه خودمو جمع کردم و بلند شدم گفتم یه نگاه به دوچرخه بندازم ببینم چیزی شده یا نه که دیدم بععععععله ..... طوقه جلو اساسی تاب برداشته و برگشتم پیش دوچرخه ساز که آقا تحویل بگیر. فردا می خوام برم جاده این وضع طوقه دوچرخه مه. یکاریش بکن.

اونم انصافا همه کاراشو ول کرد و طوقه رو راست و ریس کرد منم خوشحال برگشتم خونه ولی وسط راه با یه ترمز ناقابل٫ سیم پره پاره شد و طوقه تاب برداشت.

مثل اینکه قسمت نبود من به این سفر برم. زنگ زدم به وحید و جریان رو توضیح دادم. گفتم که فردا من نمی تونم بیام. دوستام رفتنو من موندم با یه دست زخمی که تازه دردش نصف شب شروع شد.

دوستام بعد از برگشتن برام توضیح می دادن که چیکار کردن و منم فقط حسرت خوردم.

تا اینکه بعد یه ماه با توصیفاتی که شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم. به وحید گفتم که من می خوام برم ارومیه٫ تو هم میای؟

که با جواب مثبت وحید روبرو شدم. دوباره به امیر و حسن خبر دادیم و از اونا هم جواب مثبت گرفتیم.

خلاصه اینکه قرار شد صبح پنجشنبه حرکت کنیم٫ شب بمونیم ارومیه٫ صبح جمعه برگردیم.

صبح ساعت 6 قرار بود راه بیفتیم. من رفتم دم در خونه وحید اینا تا با هم بریم پیش امیر و حسن. آخه اون دوتا با هم همسایه بودن.

رسیدیم خونه امیر منتظر شدیم  تا بیاد. انتظاری که یک ساعت طول کشید. با هزار زحمت تونستیم امیر رو از خواب بیدار کنیم٫ بله آقا خواب مونده بودن!

حسن هم اومد و ساعت 8!!! راه افتادیم.

از اتوبان شهید کسایی به سمت آذرشهر حرکت کردیم. به پلیس راه تبریز-آذرشهر رسیدیم. توی راه چراغ دادن و بوق زدن و دست تکون دادن مسافرا خیلی جالب به نظر می یومد. یعنی یه جور انرژی مثبت به آدم دست می ده!

بعد از حدود 50 کیلومتر به شهر ایلخچی رسیدیم. صبحانه رو همونجا خوردیم و دوباره به راه افتادیم. بعد از 20 کیلومتر به سه راهی جزیره اسلامی رسیدیم که در حدود 30 کیلومتری تا روستای سرای فاصله داره. با یه مسیر کفی خشک و بی آب و علف که تحت تاثیر هوای بانمک دریاچه قرار گرفته و فقط گونه های گیاهی شورپسند میتونن اونجا رشد کنن!

رفتیم و رفتیم تا به دو راهی روستا رسیدیم. اونجا مردم روستا چند تا آلاچیق ساختن که توش خوراکی و لوازم شنا و این جور چیزای سر راهی می فروشن.

بعد از اون، مسیر داخل جزیره شروع می شه که حدود 40-30 کیلومتری تا اسکله راه داره. چون اون موقع تعداد ماشینایی که از مسیر دریاچه استفاده می کردن خیلی کم بود زیاد اتفاق می افتاد تو مسیر با سکوت طبیعت حرکت کرد. وای که زندگی بدون آلودگی صوتی چه لذتی داره. با سربالایی و سر پایینی و کفی رفتیم تا رسیدیم به اسکله.

وای چه صف طولانی از ماشینا وایستاده بود! از کنارشون رد شدیم و رسیدیم به کنار یه لنج که داشت راه می افتاد. 4 تا دوچرخه رو سوار لنج کردیم که چون جای زیادی نبود دوچرخه من رو گذاشتیم جلوی یه پاترول و خودمم با دست گرفتمش که یه موقع نیوفته تو آب!

لنج در مدت زمان حدود نیم ساعت می رسید به اون یکی اسکله. خلاصه رسیدیم و اول از همه پیاده شدیم چون آخر از همه سوار شده بودیم!

دوباره رکاب زدیم تا برسیم ارومیه. خیلی خسته شده بودیم. دیگه نایی واسه رکاب زدن نداشتیم. آفتاب داشت لهمون می کرد . بالاخره با مشقت زیاد رسیدیم ارومیه!

بچه ها گفتن اول از همه یه هندونه بخریم تا عطشمون برطرف بشه. جاتون خالی یه هندونه گرفتیمو زدیم به رگ چه حالی می داد.

بعد از اون حسن گفت بریم پیش یه دوچرخه ساز!

گفتم: به چه علت؟ دوچرخه ات مگه خراب شده؟

گفت: نه دفعه پیش که اومده بودیم این دوچرخه ساز، دوچرخه مو بی اجرت تعمیر کرده واسه همین قول داده بودم دفعه بعد که اومدم ارومیه برم دیدنش. خلاصه رفتیم و دوچرخه ساز هم که مرد جوانی بود از دیدنمون خوشحال شد و ازمون پذیرایی کرد.

بعد ازون رفتیم دنبال پاسگاه انتظامی که برادر وحید اونجا خدمت می کرد گشتیم. با هزار زحمت پیداش کردیم و یه ساعتی اونجا بودیم.

بعد از اون گفتیم یه جایی واسه استراحت و اقامت شبمون پیدا کنیم که بچه ها گفتن دفعه قبل ما رفتیم پارک ساحلی خوابیدیم. منم گفتم هر چی شما بگید ولی قبلش بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گشنگی میمیرم.

جاتون خالی رفتیم به یه کبابی و دلی از عزا درآوردیم. بعدشم رفتیم پارک ساحلی ارومیه و شب رو همونجا اتراق کردیم.

صبح ساعت 7 بیدار شدیم تا برگردیم. یه کم وسایل صبحانه گرفتیم و راه افتادیم. رسیدیم به اسکله البته اینبار از سمت ارومیه!

سوار لنج شدیم و حدود ساعت 10 از لنج پیاده شدیم اومدیم سمت تبریز. از اسکله زیاد دور نشده بودیم که بچه ها گفتن بریم آب تنی. رفتیم کنار دریا و بچه ها پریدن تو آب به جز من!

بعد حدود دو ساعت به راه افتادیم. اومدیم تا رسیدیم به روستای سرای. ساعت 13 می شد که کنار آلاچیق ها وایستادیم و آب خوردیم و رو سر و صورتمون آب پاشیدیم.

آفتاب بدجور می زد. خیلی گرم بود. بوی کباب شدن خودمو حس می کردم!

زیر آفتاب تا سه راهی جزیره اومدیم و از اونجا پیچیدیم تو جاده اصلی و یواش یواش اومدیم تا بالاخره ساعت 10 شب بود که رسیدیم به خونه. بعد از اون فقط اینو می تونم بگم که تا 2 هفته نتونستم رو زین دوچرخه بشینم و مثل خزندگان شروع کردم به پوست اندازی

تازه دوستان هم وضع چندان قابل تعریفی از من نداشتن!


کلید واژه: سفر با دوچرخه، سفر با دوچرخه به دور دنیا، ایرانگردی با دوچرخه، سایکل توریست دوچرخه سواری، مسافرت با دوچرخه، دور دنیا با دوچرخه، دور ایران با دوچرخه، دور اروپا با دوچرخه، دوچرخه سواران، گردشگری با دوچرخه، طبیعت گردی با دوچرخه، دوچرخه سواری در طبیعت